وسوسه شیرین:پارت هفتم
وسوسه شیرین:پارت هفتم
نفسمو با بی حوصلگی بیرون دادم..
+پوففف باشه..کی این سمی که داری درست میکنی حاضر میشه؟
_حدودا نیم ساعت دیگه..
صدای باز و بسته شدن در خونه اومد..
×عمو نیگااااننن
_ تو آشپزخونم جودیت...
×سلاااامممممم
_سلام...خوش اومدی..دانشگاه چطور بود؟
×مث همیشه با نمراتم ترکوندم😁
_قشنگ معلومه هوشت به عموت رفته..آها..یادم رفت...معرفی میکنم جودیت..ا٫ت ایشون به زودی میشن جزوی از جمعیت کامن ولث...البته...یه سری مراحل هم باید رد کنه..
دستشو سمتم دراز کرد..
×اممم سلام ا٫ت..اسم من جودیته..جودیت گرایمز..و پدر من فرماندار کامن ولث و بازجوعه..
باهاش دست دادم
+فک کنم بشناسم پدرتونو..
_اممم خب..چیزه..جودیت نمیخوای بری لباستو عوض کنی؟بعدشم بیا پایین که شام بخوریم..
×باشه الان میام..ولی بگم امشب خیلییییی گشنمه..
بعدشم بدو بدو به سمت طبقه بالا رفت...
+دختر ریکه؟
_آره..زیاد میاد اینجا..برای همین یکی از اتاقا واسه اونه..داخلش چند دست لباس و کتاب و یسری وسایل دانشگاهش هستن..+اوومم..بنظر میاد با پدرش فرق داشته باشه..
_خب آره..جودیت پیش من و دریل و کارول بزرگ شده..خب بیخیال..تا غذا حاضر شه تو جودیت برین یکم با هم گپ بزنین و بیشتر با هم آشنا شین...
سرمو به نشونه تایید تکون دادم..رفتم رو کاناپه نشستم..که جودیت از طبقه بالا بای پیراهن آبی و موهای بافته شده اومد پایین..
×عمووو خیلی مونده شام حاضر شه؟
_نه زیاد نمونده..تو و ا٫ت میتونین ازین فرصت استفاده کنین و با هم حرف بزنین..
×باشههه
اومد کنارم نشست..
×اممم خب درمورد چی حرف بزنیم؟
+نظری ندارم...
×آها...خب..امروز نمرات ترممو گرفتم..تمامش عالی بود..
+باشه...خوبه..
نیگان صدامون کرد..
_دخترا بیاین غذا حاضره
×آخجون بریم ا٫ت..
دستمو گرفتو با خودش کشوند..
نفسمو با بی حوصلگی بیرون دادم..
+پوففف باشه..کی این سمی که داری درست میکنی حاضر میشه؟
_حدودا نیم ساعت دیگه..
صدای باز و بسته شدن در خونه اومد..
×عمو نیگااااننن
_ تو آشپزخونم جودیت...
×سلاااامممممم
_سلام...خوش اومدی..دانشگاه چطور بود؟
×مث همیشه با نمراتم ترکوندم😁
_قشنگ معلومه هوشت به عموت رفته..آها..یادم رفت...معرفی میکنم جودیت..ا٫ت ایشون به زودی میشن جزوی از جمعیت کامن ولث...البته...یه سری مراحل هم باید رد کنه..
دستشو سمتم دراز کرد..
×اممم سلام ا٫ت..اسم من جودیته..جودیت گرایمز..و پدر من فرماندار کامن ولث و بازجوعه..
باهاش دست دادم
+فک کنم بشناسم پدرتونو..
_اممم خب..چیزه..جودیت نمیخوای بری لباستو عوض کنی؟بعدشم بیا پایین که شام بخوریم..
×باشه الان میام..ولی بگم امشب خیلییییی گشنمه..
بعدشم بدو بدو به سمت طبقه بالا رفت...
+دختر ریکه؟
_آره..زیاد میاد اینجا..برای همین یکی از اتاقا واسه اونه..داخلش چند دست لباس و کتاب و یسری وسایل دانشگاهش هستن..+اوومم..بنظر میاد با پدرش فرق داشته باشه..
_خب آره..جودیت پیش من و دریل و کارول بزرگ شده..خب بیخیال..تا غذا حاضر شه تو جودیت برین یکم با هم گپ بزنین و بیشتر با هم آشنا شین...
سرمو به نشونه تایید تکون دادم..رفتم رو کاناپه نشستم..که جودیت از طبقه بالا بای پیراهن آبی و موهای بافته شده اومد پایین..
×عمووو خیلی مونده شام حاضر شه؟
_نه زیاد نمونده..تو و ا٫ت میتونین ازین فرصت استفاده کنین و با هم حرف بزنین..
×باشههه
اومد کنارم نشست..
×اممم خب درمورد چی حرف بزنیم؟
+نظری ندارم...
×آها...خب..امروز نمرات ترممو گرفتم..تمامش عالی بود..
+باشه...خوبه..
نیگان صدامون کرد..
_دخترا بیاین غذا حاضره
×آخجون بریم ا٫ت..
دستمو گرفتو با خودش کشوند..
۴۰۵
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.