part:⁷
part:⁷
اونا مامان بابای یونا بودن یعنی من خواهر یونا هستم؟!
این سوال ذهنمو در گیر کردم که مامان یونا گفت
(مامان واقعی لونا:م.ل بابای واقعی لونا:ب.ل)
م ل:دخترمممم
اومد بغلم
+تو مامان واقعیم هستی
م.ل:آره
ب.ل:تو دخترمی خیلی خوشگلی
+ممنون
رفتیم نشستیم که مامان گفت
م.ل:راستی تو یه خواهر داری ولی الان اینجانیست
+اها باشه
دیگه شب از اونجا اومدیم وای خدا یونا بهترین دوستم خواهرمه
راستیییی فردا تولد یوناست باید بهش بگم و سوپرایزش کنم آبجی خوشگلم
ساعت ۱۲ شب بود و چشمام گرم شد و خوابیدم
صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم و رفتم کارای لازم رو انجام دادم و به سمت مدرسه حرکت کردم
و وارد کلاس شدم یونا رو بغل کردم
ی:چیزی شده؟!
+نه دلم برات تنگ شده بود
ی:منم عشقم
بعد دیدم هیون سر جاش نشسته رفتم کنارش نشستم تصمیم گرفتم این راز رو به هیون بگم
+هیون
_بله
+میخوام یه رازی رو بهت بگم به کسی نمیگی
_نه مطمئن باش
+واقعا
_اره
قول داد و منم آروم تو گوش هیون گفتم
+یونا خواهر واقعیه منه
بلند داد زد و بلند شدم و گفت
_چیییی
همه بچه هانگاش کردن
_چیزی نیست
نشست
+دیوونه شدی
_ببخشید...واقعا خواهرته
+اره
کلاس شروع شد و بعد زنگ خورد یونا تو کلاس به همه بچه ها گفت
ی:بچه ها امشب تولد منه و شب ساعت ۷ اینا بیاین بار اوکی
همه قبول کردن
روبه هیون گفتم
+توهم میای
_معلومه میام
+اوکی خیلی هم خوب...راستی میخوام امشب بهش بگم خواهرشم
_خیلی هم خوب حتما بگو
+اوکی
زنگ آخر خورد و رفتم خونه
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
اونا مامان بابای یونا بودن یعنی من خواهر یونا هستم؟!
این سوال ذهنمو در گیر کردم که مامان یونا گفت
(مامان واقعی لونا:م.ل بابای واقعی لونا:ب.ل)
م ل:دخترمممم
اومد بغلم
+تو مامان واقعیم هستی
م.ل:آره
ب.ل:تو دخترمی خیلی خوشگلی
+ممنون
رفتیم نشستیم که مامان گفت
م.ل:راستی تو یه خواهر داری ولی الان اینجانیست
+اها باشه
دیگه شب از اونجا اومدیم وای خدا یونا بهترین دوستم خواهرمه
راستیییی فردا تولد یوناست باید بهش بگم و سوپرایزش کنم آبجی خوشگلم
ساعت ۱۲ شب بود و چشمام گرم شد و خوابیدم
صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم و رفتم کارای لازم رو انجام دادم و به سمت مدرسه حرکت کردم
و وارد کلاس شدم یونا رو بغل کردم
ی:چیزی شده؟!
+نه دلم برات تنگ شده بود
ی:منم عشقم
بعد دیدم هیون سر جاش نشسته رفتم کنارش نشستم تصمیم گرفتم این راز رو به هیون بگم
+هیون
_بله
+میخوام یه رازی رو بهت بگم به کسی نمیگی
_نه مطمئن باش
+واقعا
_اره
قول داد و منم آروم تو گوش هیون گفتم
+یونا خواهر واقعیه منه
بلند داد زد و بلند شدم و گفت
_چیییی
همه بچه هانگاش کردن
_چیزی نیست
نشست
+دیوونه شدی
_ببخشید...واقعا خواهرته
+اره
کلاس شروع شد و بعد زنگ خورد یونا تو کلاس به همه بچه ها گفت
ی:بچه ها امشب تولد منه و شب ساعت ۷ اینا بیاین بار اوکی
همه قبول کردن
روبه هیون گفتم
+توهم میای
_معلومه میام
+اوکی خیلی هم خوب...راستی میخوام امشب بهش بگم خواهرشم
_خیلی هم خوب حتما بگو
+اوکی
زنگ آخر خورد و رفتم خونه
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
۴.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.