مافیای من 🖤🍷🖤
پارت ۲۷
ات امد
خلاصه هنه وسیله ها رو دیدن
چند روز گذشت
روز عروسی
از خواب بلند شدم دیدم جیمین خوابه به صدا بلند شدم رفتم دشویی کارهای مربوط رو کردم اندم بیرون رفتم پایین تو حیاط نشستم یهو یکی صدا می کنه
جیمین : خوشگلم نمیای صبحانه
ات : جیمین کی بیدار شدی
جیمین : همین الان
ا ت: مامان اینا بیدور شدن ؟
جیمین : اره
جیمین : منتظر توعن بیا
ات : اوک
رفتن صبحانه خوردن
چند ساعت گذشت
لی : دخترم حاضری
ات : بله الان میام
ات امد بیرون حاضر شده بود برن اریشگاه
ات و لی و سهون رفتن اریشگاه
لی : وای عروسم رو چه خوشگل شده
ات : مرسی مادر جون شما انگار عروسید ها
لی : از سن من گذشته دخترم
ات : نه مادر جون خیلی خوب موندین
سهون هم امد یک لباس باز خوشگل پشوسده بود با ارایش غلیظ
لی و سهون رفتن طالار ات منتظر جیمین بود
ات ویو
خیلی نگران بودم
باید ۱۰ دقیقه قبل جیمین میومد
چرا نمیاد
می ترسیدم اتفاقی بیوفته
بهش زنگ زدم ولی قط کرد
یعنی چی شده
یهووووووو با صدای بوق به خودم امد
جیمین : به به عروس خانم اجازه میدین ببرمتون
ات : بله حتما چرا دیر کردی ترسیدم
جیمین : نترس شوهرت رو نمی دزدن
رفتن طالار خلاصه
اقا مثلا خطبه عقد رو خوند
ات : من قسم می خورم تا اخر امر پیش همسرم بمانم و .... ( نمی دونم چی می نویسن از خودم چیزاری نوشتم جدی نیگرین )
جیمین : من قسم می خورم تا اخر به زنم وقا دار بمانم و در غم ها و شادی ها کنار هم بمونیم
همونی که خطبه عقد رو می خوند : من اکنون شما را زن و شوهر اعلام می کنم
دست زدن
مهمونا : ببوسش ببوسش ( باداد
جیمین : اجازه هس خانم پارک
خلاصهههههههه بوسید
بقیش همممم مثل عروسی های دیگه بو رقصیدنننن ( حال ندارم بنویسم 😐💔خودتون تصور کنید دا
خلاصههههعه تمام شد چند روز گذشت مامان و بابای جیمین رفتن ولی سهون هنوز نرفته بود ( جوننننننن داره هیجانی میشه 😂💔)
یک هفته گذشت
بعد ظهر
ات ویو
تو اتاق نشسته بودم هنوز جیمین نیومده بود یهو یک صدای شنید م از اتاق رفتم بیرون صدا از اتاق سهون بود وقتی نزدیک شدم صدای ناله سهون بود ولی صدای یکی دیگه هن بود اون ص ای جیمین بود
جیمین : بیبی خیلی خوبی اه ( استغفر الله 😐)
سهون : ددی خیلی دوستتت دارم اح ( الله اکبر😐چندشااااااااا ) ( پارممم نکنید جیمین این کارو نمی کنه به خدا می دونمم یکمی صبور باشید )
ات : امکان نداره اون صدای جیمین نیس
ات خم شد از جای کلید نگاه کرد اون جیمین بود لخت پیش سهون خیلی شکه شده بودم زود رفتم اتاقم نشستم گریه کردم
چند ساعت گذشت شب بود هنوز جیمین نیومده بود اتاقم
رفتم اشپز خانه تا اب بخورم یهو سهون و جیمین رو دیدم دارن همو بوس می کنن اونا منو ندیدن زود رفتم بالا
اون شب به سختی گذشت و جیمین نیومد اتاق ات
صبح از خواب بیدار شدم دیدم جیمین نیس رفتم صبحانه بخورم دیدم جیمین امد از بیرون
جیمین : سلام بیبی
ات : سلام ( سرد )
جیمین : چیزی شده
ات : نه
ات رفت صبحانه خورد رفت بالا تو اتاق
جیمین : ات چیزی شده
ات : جیمین دیروز کجا بودی
جیمین : اها پس بگو واسه اینکه شب نیومدم ببخشید کار داشتم نتونستم بیام
ات : اها ( با عصبی و سرد )
ات : دیروز اصلا نیومدی خانه
جیمین : نه
ات امد
خلاصه هنه وسیله ها رو دیدن
چند روز گذشت
روز عروسی
از خواب بلند شدم دیدم جیمین خوابه به صدا بلند شدم رفتم دشویی کارهای مربوط رو کردم اندم بیرون رفتم پایین تو حیاط نشستم یهو یکی صدا می کنه
جیمین : خوشگلم نمیای صبحانه
ات : جیمین کی بیدار شدی
جیمین : همین الان
ا ت: مامان اینا بیدور شدن ؟
جیمین : اره
جیمین : منتظر توعن بیا
ات : اوک
رفتن صبحانه خوردن
چند ساعت گذشت
لی : دخترم حاضری
ات : بله الان میام
ات امد بیرون حاضر شده بود برن اریشگاه
ات و لی و سهون رفتن اریشگاه
لی : وای عروسم رو چه خوشگل شده
ات : مرسی مادر جون شما انگار عروسید ها
لی : از سن من گذشته دخترم
ات : نه مادر جون خیلی خوب موندین
سهون هم امد یک لباس باز خوشگل پشوسده بود با ارایش غلیظ
لی و سهون رفتن طالار ات منتظر جیمین بود
ات ویو
خیلی نگران بودم
باید ۱۰ دقیقه قبل جیمین میومد
چرا نمیاد
می ترسیدم اتفاقی بیوفته
بهش زنگ زدم ولی قط کرد
یعنی چی شده
یهووووووو با صدای بوق به خودم امد
جیمین : به به عروس خانم اجازه میدین ببرمتون
ات : بله حتما چرا دیر کردی ترسیدم
جیمین : نترس شوهرت رو نمی دزدن
رفتن طالار خلاصه
اقا مثلا خطبه عقد رو خوند
ات : من قسم می خورم تا اخر امر پیش همسرم بمانم و .... ( نمی دونم چی می نویسن از خودم چیزاری نوشتم جدی نیگرین )
جیمین : من قسم می خورم تا اخر به زنم وقا دار بمانم و در غم ها و شادی ها کنار هم بمونیم
همونی که خطبه عقد رو می خوند : من اکنون شما را زن و شوهر اعلام می کنم
دست زدن
مهمونا : ببوسش ببوسش ( باداد
جیمین : اجازه هس خانم پارک
خلاصهههههههه بوسید
بقیش همممم مثل عروسی های دیگه بو رقصیدنننن ( حال ندارم بنویسم 😐💔خودتون تصور کنید دا
خلاصههههعه تمام شد چند روز گذشت مامان و بابای جیمین رفتن ولی سهون هنوز نرفته بود ( جوننننننن داره هیجانی میشه 😂💔)
یک هفته گذشت
بعد ظهر
ات ویو
تو اتاق نشسته بودم هنوز جیمین نیومده بود یهو یک صدای شنید م از اتاق رفتم بیرون صدا از اتاق سهون بود وقتی نزدیک شدم صدای ناله سهون بود ولی صدای یکی دیگه هن بود اون ص ای جیمین بود
جیمین : بیبی خیلی خوبی اه ( استغفر الله 😐)
سهون : ددی خیلی دوستتت دارم اح ( الله اکبر😐چندشااااااااا ) ( پارممم نکنید جیمین این کارو نمی کنه به خدا می دونمم یکمی صبور باشید )
ات : امکان نداره اون صدای جیمین نیس
ات خم شد از جای کلید نگاه کرد اون جیمین بود لخت پیش سهون خیلی شکه شده بودم زود رفتم اتاقم نشستم گریه کردم
چند ساعت گذشت شب بود هنوز جیمین نیومده بود اتاقم
رفتم اشپز خانه تا اب بخورم یهو سهون و جیمین رو دیدم دارن همو بوس می کنن اونا منو ندیدن زود رفتم بالا
اون شب به سختی گذشت و جیمین نیومد اتاق ات
صبح از خواب بیدار شدم دیدم جیمین نیس رفتم صبحانه بخورم دیدم جیمین امد از بیرون
جیمین : سلام بیبی
ات : سلام ( سرد )
جیمین : چیزی شده
ات : نه
ات رفت صبحانه خورد رفت بالا تو اتاق
جیمین : ات چیزی شده
ات : جیمین دیروز کجا بودی
جیمین : اها پس بگو واسه اینکه شب نیومدم ببخشید کار داشتم نتونستم بیام
ات : اها ( با عصبی و سرد )
ات : دیروز اصلا نیومدی خانه
جیمین : نه
۲۰.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.