*پارت ششم* *پارت آخر*
تهیونگ از جواب کوک شوکه شد و کمی مکث کرد ، بعد چند ثانیه
گفت : چى؟ م-منظورت چیه؟ پدر من امکان ندارد همچین کاری کرده باشه...چرا؟
کوک گفت : قسم میخورم...من دارم حقیقت را میگم....
تهیونگ میخواست جواب بده که احساس کرد در داره باز میشه ، صدای گرم با مهربانی از پشت در آمد ، پدر تهیونگ بود، آرام
گفت : ته...بیا دیگه شام سرد شد...دو ساعته داری با کی حرف میزنی؟
ویو تهیونگ :
بعد شنیدن صدای پدرم استرس شدیدی گرفتم...سریع آروم به کوک
گفتم : کوک...من...من بعدا بهت زنگ میزنم...خدافظ...
سریع تلفن را روی کوک قطع کردم و حتی منتظر جوابش هم نشدم ، در را باز کردم و به پدرم گفتم : ببخشید...بریم برای شام...
با پدرم به سمت میز رفتیم...من احساس تنفر از پدرم داشتم ... اما نشان ندادم ،
نمی دانستم باید راجب کاری که با کوک کرده باهاش صحبت کنم یا نه....اما ساکت ماندم و فقط غذایم را خوردم...
*پایان ویو تهیونگ*
ویو جونگکوک :
بعد از این که تلفن را قطع کرد ، متوجه شدم پدرش آنجا بوده ...نمی تونستم تحمل کنم که پدرش بدون هیچ خجالتی راست راست داره بهش دروغ میگه ، اصلا متوجه نبودم و فقط با سرعت خانه را ترک کردم و به سمت خانه تهیونگ رفتم.
یک ساعت کامل پیاده در باران در راه بودم و مدام به تهیونگ زنگ میزدم اما جواب نمی داد ،احتمالا از ترس پدرش بود... وقتی رسیدم عین دیوونه ها در زدم و فریاد کشیدم : این در لعنتی رو باز کنید !!!!!! تهیونگ !!!!
*پایان ویو جونگ کوک*
ویو تهیونگ :
وقتی کوک زنگ میزد من یواشکی قطع میکردم ، چون نمی تونستم جلوی پدرم جواب بدم ، اما بعد ی مدت ، یکی خیلی محکم به در خانه ما ضربه میزد و فریاد میزد که در را باز کنیم ، بلافاصله فهمیدم صدای کوکه و از ترس شروع به لرزیدن کردم.
*پایان ویو تهیونگ*
بعد از اون همه سرو صدا که جونگ کوک ایجاد کرده بود پدر تهیونگ با عصبانیت در را باز کرد و
گفت : ای مرتیکه عوضی ! پسرم را به اندازه کافی اذیت نکردی ؟ گمشو از اینجا برو !
جونگ کوک به محض شنیدن حرف های پدر تهیونگ از کوره در رفت و سیلی محکمی به پدرش زد طوری که روی زمین پرتاب شد، خشم چشم هایش را پر کرده بود و با عصبانیت داد زد : تو باید خجالت بکشی که راست راست داری به ته دروغ میگی ! تو منو مجبور کردی از ته جدا بشم ! عوضی واقعی تو هستی ! انقدر احمقی که گرایش پسر خودت رو قبول نداری !!! تو فقط بهش آسیب میزنی !!!!
تهیونگ ساکت موند و لبخند زد...از پدر خودش خیلی عصبانی بود اما شجاعت کوک اونو تحت تاثیر قرار داد...سریع به سمت کوک رفت و اونو بغل کرد و آروم زمزمه کرد : بیا بریم خونه....جونگ کوکی...
کوک با شنیدن صدای تهیونگ و اون بغل ناگهانی عصبانیتش از بین رفت و با لبخندی بزرگ ته را در مقابل بغل کرد و
گفت : باشه...بیا بریم ...
تهیونگ و کوک بعد ی مدت از اونجا رفتن
پدر تهیونگ همچنان عصبانی بود...بعد چند روز که فهمید دیگه کار از کار گذشته ، به خارج از کشور پیش همسرش سفر کرد و تهیونگ و جونگ کوک ، باهم در یک خانه زندگی میکردند و رابطه خوبی بدون مزاحمت داشتن... پایان((((؛
میدونم شبیه فیلم ترکی شد 🤣🤣
تا فیک های بعدی به درود👋🏻
گفت : چى؟ م-منظورت چیه؟ پدر من امکان ندارد همچین کاری کرده باشه...چرا؟
کوک گفت : قسم میخورم...من دارم حقیقت را میگم....
تهیونگ میخواست جواب بده که احساس کرد در داره باز میشه ، صدای گرم با مهربانی از پشت در آمد ، پدر تهیونگ بود، آرام
گفت : ته...بیا دیگه شام سرد شد...دو ساعته داری با کی حرف میزنی؟
ویو تهیونگ :
بعد شنیدن صدای پدرم استرس شدیدی گرفتم...سریع آروم به کوک
گفتم : کوک...من...من بعدا بهت زنگ میزنم...خدافظ...
سریع تلفن را روی کوک قطع کردم و حتی منتظر جوابش هم نشدم ، در را باز کردم و به پدرم گفتم : ببخشید...بریم برای شام...
با پدرم به سمت میز رفتیم...من احساس تنفر از پدرم داشتم ... اما نشان ندادم ،
نمی دانستم باید راجب کاری که با کوک کرده باهاش صحبت کنم یا نه....اما ساکت ماندم و فقط غذایم را خوردم...
*پایان ویو تهیونگ*
ویو جونگکوک :
بعد از این که تلفن را قطع کرد ، متوجه شدم پدرش آنجا بوده ...نمی تونستم تحمل کنم که پدرش بدون هیچ خجالتی راست راست داره بهش دروغ میگه ، اصلا متوجه نبودم و فقط با سرعت خانه را ترک کردم و به سمت خانه تهیونگ رفتم.
یک ساعت کامل پیاده در باران در راه بودم و مدام به تهیونگ زنگ میزدم اما جواب نمی داد ،احتمالا از ترس پدرش بود... وقتی رسیدم عین دیوونه ها در زدم و فریاد کشیدم : این در لعنتی رو باز کنید !!!!!! تهیونگ !!!!
*پایان ویو جونگ کوک*
ویو تهیونگ :
وقتی کوک زنگ میزد من یواشکی قطع میکردم ، چون نمی تونستم جلوی پدرم جواب بدم ، اما بعد ی مدت ، یکی خیلی محکم به در خانه ما ضربه میزد و فریاد میزد که در را باز کنیم ، بلافاصله فهمیدم صدای کوکه و از ترس شروع به لرزیدن کردم.
*پایان ویو تهیونگ*
بعد از اون همه سرو صدا که جونگ کوک ایجاد کرده بود پدر تهیونگ با عصبانیت در را باز کرد و
گفت : ای مرتیکه عوضی ! پسرم را به اندازه کافی اذیت نکردی ؟ گمشو از اینجا برو !
جونگ کوک به محض شنیدن حرف های پدر تهیونگ از کوره در رفت و سیلی محکمی به پدرش زد طوری که روی زمین پرتاب شد، خشم چشم هایش را پر کرده بود و با عصبانیت داد زد : تو باید خجالت بکشی که راست راست داری به ته دروغ میگی ! تو منو مجبور کردی از ته جدا بشم ! عوضی واقعی تو هستی ! انقدر احمقی که گرایش پسر خودت رو قبول نداری !!! تو فقط بهش آسیب میزنی !!!!
تهیونگ ساکت موند و لبخند زد...از پدر خودش خیلی عصبانی بود اما شجاعت کوک اونو تحت تاثیر قرار داد...سریع به سمت کوک رفت و اونو بغل کرد و آروم زمزمه کرد : بیا بریم خونه....جونگ کوکی...
کوک با شنیدن صدای تهیونگ و اون بغل ناگهانی عصبانیتش از بین رفت و با لبخندی بزرگ ته را در مقابل بغل کرد و
گفت : باشه...بیا بریم ...
تهیونگ و کوک بعد ی مدت از اونجا رفتن
پدر تهیونگ همچنان عصبانی بود...بعد چند روز که فهمید دیگه کار از کار گذشته ، به خارج از کشور پیش همسرش سفر کرد و تهیونگ و جونگ کوک ، باهم در یک خانه زندگی میکردند و رابطه خوبی بدون مزاحمت داشتن... پایان((((؛
میدونم شبیه فیلم ترکی شد 🤣🤣
تا فیک های بعدی به درود👋🏻
۲.۱k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.