پنج دوست بودیم؛هدفان فتح اورست شد.
پنج دوست بودیم؛هدفان فتح اورست شد.
از همان اولِ بسماللهِ خورشید بر فراز کوه ها ، شروع به حرکت کردیم.
بعد از ظهر حدوداً ساعت پانزده بود و ما نصفِ یک چهارم اورست را بالا رفته بودیم. متاسفانه به یک بلندی بدجور برخورد کردیم و چاره ای جز صخره نوردی نبود و یکی از ما هراس داشت. برای اطمینان بخشی به او ، دیگریمان یک طناب را دور کمر خودش و دیگری را دور او گره زد و به او گفت که :هر قدم که برداشتم، تو هم همان قدم را بدار.
بعد از دو الی سه متر ، سنگ زیر پای نفر اول شل شد و او سریع از روی آن به سنگ دیگری پرید. ولی نفر دوم که جرعت نداشت سریع بپرد، پایش را چندین ثانیه بر همان سنگ نگه داشت. احمقِ بیچاره عزیز.
سنگ افتاد و او لیز خورد و به پایین پرت شد و نفر اول هم با او پرت شد.
سه نفر باقیماندهمان وحشت کرده بودیم و جرعت حرکت نداشتیم.
یکیمان جا زد و از ترس گفت من دیگر تسلیمم ، ادامه نمیدهم، میروم پایین و شما ادامه دهید.
طناب را به سنگی گره زد و آرام آرام پایین رفت. به او گفتیم حداقل صبور باش تا به چادر های بین راهی متوقف شویم و تماس بگیریم برای کمک، ولی او چنان ترسیده و عجول بود که نه عقلش کار میکرد و نه گوشش میشنید.
پایین تر که رفت سنگ دیگر توان تحمل وزن او را نداشت و لغزید و افتاد ؛ و طناب و او را با خود به پایین کشاند.
دو نفر ماندیم. نمیتوانستیم به عقب برگردیم و نمیتوانستیم همانجا بمانیم. چاره ای نبود پس بالاتر رفتیم.
به چادرها که رسیدیم وارد یکی از آنها شدیم و با امداد تماس گرفتیم و گفتند شب میرسند.
من گفتم که بمانیم تا شب بشود ، غذا داریم و آب، گرسنگی نمیکشیم.
او گفت که نه، تا شب خیلی مانده و تا نوک قله خیلی کم. میتوانیم تا قبل از شب اورست را فتح کنیم، بجنب و وقت را تلف نکن.
از چادر بیرون خزید و به من نگاه کرد، منتظر حرکت بعدی ام بود.
من نرفتم، سری به علامت منفی تکان دادم و گفتم که نمیآیم. صبر میکنم تا امداد برسد و برمیگردم خانه. جانم مهم تر از فتح این کوه احمقانه است.
تحقیرم کرد و کوله اش را برداشت و رفت بالاتر.
شب شد و او برنگشت. امداد رسید و من را به پناهگاه بردند. به انها راجب آخرین دوستم گفتم و انها رفتند تا او را پیدا کنند.
چندین ساعت بعد برگشتند و گفتند پاهای او در نوک قله یخ زده بودند و او نتوانست حرکت کند و همانجا یخ زد و تلف شد.
از همان اولِ بسماللهِ خورشید بر فراز کوه ها ، شروع به حرکت کردیم.
بعد از ظهر حدوداً ساعت پانزده بود و ما نصفِ یک چهارم اورست را بالا رفته بودیم. متاسفانه به یک بلندی بدجور برخورد کردیم و چاره ای جز صخره نوردی نبود و یکی از ما هراس داشت. برای اطمینان بخشی به او ، دیگریمان یک طناب را دور کمر خودش و دیگری را دور او گره زد و به او گفت که :هر قدم که برداشتم، تو هم همان قدم را بدار.
بعد از دو الی سه متر ، سنگ زیر پای نفر اول شل شد و او سریع از روی آن به سنگ دیگری پرید. ولی نفر دوم که جرعت نداشت سریع بپرد، پایش را چندین ثانیه بر همان سنگ نگه داشت. احمقِ بیچاره عزیز.
سنگ افتاد و او لیز خورد و به پایین پرت شد و نفر اول هم با او پرت شد.
سه نفر باقیماندهمان وحشت کرده بودیم و جرعت حرکت نداشتیم.
یکیمان جا زد و از ترس گفت من دیگر تسلیمم ، ادامه نمیدهم، میروم پایین و شما ادامه دهید.
طناب را به سنگی گره زد و آرام آرام پایین رفت. به او گفتیم حداقل صبور باش تا به چادر های بین راهی متوقف شویم و تماس بگیریم برای کمک، ولی او چنان ترسیده و عجول بود که نه عقلش کار میکرد و نه گوشش میشنید.
پایین تر که رفت سنگ دیگر توان تحمل وزن او را نداشت و لغزید و افتاد ؛ و طناب و او را با خود به پایین کشاند.
دو نفر ماندیم. نمیتوانستیم به عقب برگردیم و نمیتوانستیم همانجا بمانیم. چاره ای نبود پس بالاتر رفتیم.
به چادرها که رسیدیم وارد یکی از آنها شدیم و با امداد تماس گرفتیم و گفتند شب میرسند.
من گفتم که بمانیم تا شب بشود ، غذا داریم و آب، گرسنگی نمیکشیم.
او گفت که نه، تا شب خیلی مانده و تا نوک قله خیلی کم. میتوانیم تا قبل از شب اورست را فتح کنیم، بجنب و وقت را تلف نکن.
از چادر بیرون خزید و به من نگاه کرد، منتظر حرکت بعدی ام بود.
من نرفتم، سری به علامت منفی تکان دادم و گفتم که نمیآیم. صبر میکنم تا امداد برسد و برمیگردم خانه. جانم مهم تر از فتح این کوه احمقانه است.
تحقیرم کرد و کوله اش را برداشت و رفت بالاتر.
شب شد و او برنگشت. امداد رسید و من را به پناهگاه بردند. به انها راجب آخرین دوستم گفتم و انها رفتند تا او را پیدا کنند.
چندین ساعت بعد برگشتند و گفتند پاهای او در نوک قله یخ زده بودند و او نتوانست حرکت کند و همانجا یخ زد و تلف شد.
۳.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.