نالاحتیییی
امروز پسرخالم که شونزده سالشه اومد خونمون رفتم تو اتاق و داشتم دنس میرفتم
عکس بچگیم به دیوار بودنش
اومد و یکم با آهنگ حال کرد و موقع بیرون رفتن از اتاق خیره به عکسم گفتش : چقدر زشت بودی ،البته دست کمی از الانتم نداری
و خب من بعد حرفش خندیدم اما راستش دلم شکست
چند روزه پیش
با خواهرش اومد خونمون و من به ارغوان یا همون خواهرش خوراکی دادم و عرفان یا همون پسرخالم اومد وایساد دم ٱپن و شروع کرد حرف زدن در مورد مدرسه و من گفتم دلم نمیخواد که مبصر شم و گفتش:انقدر زشتی کسی مبصرت نمیکنه خیالت راحت
خب منم گفتم خداروشکر اما دلم شکستش
اینارو گفتم تا یاد بگیریم انسان باشیم و دل کسیو نشکونیم، حواسمون به دورورییامون باشه :))
عکس بچگیم به دیوار بودنش
اومد و یکم با آهنگ حال کرد و موقع بیرون رفتن از اتاق خیره به عکسم گفتش : چقدر زشت بودی ،البته دست کمی از الانتم نداری
و خب من بعد حرفش خندیدم اما راستش دلم شکست
چند روزه پیش
با خواهرش اومد خونمون و من به ارغوان یا همون خواهرش خوراکی دادم و عرفان یا همون پسرخالم اومد وایساد دم ٱپن و شروع کرد حرف زدن در مورد مدرسه و من گفتم دلم نمیخواد که مبصر شم و گفتش:انقدر زشتی کسی مبصرت نمیکنه خیالت راحت
خب منم گفتم خداروشکر اما دلم شکستش
اینارو گفتم تا یاد بگیریم انسان باشیم و دل کسیو نشکونیم، حواسمون به دورورییامون باشه :))
۳.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.