عشق ابدی (تک قسمتی )پارت ۴
آلبرت:(باورم نمیشه همچین چیزایی رو به عشقه زندگیم گفتم .....دختری که با چشمای آبی که زیباتراز اقیانوسه باتعجب شده بهم نگاه میکنه و موهای به رنگ بلوندش لیزا که رو صورتش ریخته بود ...داشت بهم با غم نگاه میکرد ...... واقعا متاسفام )
بغض داشت گلومو چنگ میزد ولی زود اونجا رو ترک کردم و رفتم تو خونه درو محکم بستم از پنجره به بیرون نگاه کردم ببینم لیزا رفت یا نه
آلبرت که کم کم داشت اشکاش جاری می شد
به کسی که زندگیشه با ناباوری به روبه روش نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه اونجازو ترک کرد
آلبرت:منو ببخش عشقم(ناراحت)
سارا:اوخی چه رومانتیک (پاک کردن اشک الکی )آلبرت:سارا ...گمشو برو زود!!!!
سارا :اوکی بابا لباسامو عوض کنم میرم سارا رفت و آلبرت موند با غمی که به ستگینیه دنیا بود.....بلاخره اجازه داد اشکاش جاری شد ....چندین ساعت گذشته بود و آلبرت نگران لیزا بود به محافظا سپرده بود تا مواظبش باشن
آلبرت که همینطور به روبه روش خیره شده بود و نگران بود گوشیش زنگ خورد فوری جواب داد .
آلبرت: چی شد؟؟
محافظ :قر..بان
آلبرت چی شده؟؟؟؟د بنال دیگه!!!!
با حرفی که محافظ زد انگار که دنیا رو سر آلبرت خراب شد
نه نباید اینطوری می شد نقشه ای که آلبرت کشیده بود نباید اینطوری پیش میرفت گوشی از دستش سر خورد و افتاد باورش براش سخت بود که زندگیش دیگه تواین دنیا نیست اینکه برای همیشه ترکش کرده داد می کشید همه چیک میشکست
آلبرت:نههههههههههههه نهههههههه
روز خاک سپاری ........
آلبرت به جسد بی جونه عشقش که مثله همیشه زیبا بود نگاه میکرد وقتی که میخواستن بزارت تابوت مخصوص نذاشت
کسی بهش دست بزنه خودش اونو براید استایل بغل کرد گذاشتش تو تابوت پیشونیه سرد عشقش رو بوسید و برای آخرین بار با حسرت نگاش کرد و بعد بردن گذاشتنش تو قبر و سنگ قبرو آوردن تا بزارم روش
ویو حال..........
لیزا متاسفام ....(گریه)فقط میخواستم ازت محافظت کنم ولی ......لعنتی(گریه ) دوست دارم ....عشقه ابدیه من
نامه که لیزا برای آلبرت نوشته بود این بود
لیزا:آلبرت نمیدونم ....شاید موقعیکه این نامه رو میخونی شاید من دیگه نیستم پیشت ....راستش هنوزم دوست دارم.....نمیدونم بعداز قضیه چی بگم ولی بازم دوست دارم .......
آلبرت اینو یادت باشه حرفا کشنده تراز گلوله ها هستن ....تو با اون کارت منو نکشتی بله با حرفات این کارو کردی
لطفا ......نمیدونم چپ شده ولی ....زندگیت رو از نو شروع کن یه زندگیه بدونه من
دوست دارم با تمامه وجودم
پایان
نتیجه از این داستان این هستش که
هیچوقت از چیزی که خبر نداریم از قبل تصمیم نگیریم و دروغم نگیم و هرچیزی که از دهنمون میاد بیرون رو نگیم....
دوستون دارم بیبی های من☺💜
بغض داشت گلومو چنگ میزد ولی زود اونجا رو ترک کردم و رفتم تو خونه درو محکم بستم از پنجره به بیرون نگاه کردم ببینم لیزا رفت یا نه
آلبرت که کم کم داشت اشکاش جاری می شد
به کسی که زندگیشه با ناباوری به روبه روش نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه اونجازو ترک کرد
آلبرت:منو ببخش عشقم(ناراحت)
سارا:اوخی چه رومانتیک (پاک کردن اشک الکی )آلبرت:سارا ...گمشو برو زود!!!!
سارا :اوکی بابا لباسامو عوض کنم میرم سارا رفت و آلبرت موند با غمی که به ستگینیه دنیا بود.....بلاخره اجازه داد اشکاش جاری شد ....چندین ساعت گذشته بود و آلبرت نگران لیزا بود به محافظا سپرده بود تا مواظبش باشن
آلبرت که همینطور به روبه روش خیره شده بود و نگران بود گوشیش زنگ خورد فوری جواب داد .
آلبرت: چی شد؟؟
محافظ :قر..بان
آلبرت چی شده؟؟؟؟د بنال دیگه!!!!
با حرفی که محافظ زد انگار که دنیا رو سر آلبرت خراب شد
نه نباید اینطوری می شد نقشه ای که آلبرت کشیده بود نباید اینطوری پیش میرفت گوشی از دستش سر خورد و افتاد باورش براش سخت بود که زندگیش دیگه تواین دنیا نیست اینکه برای همیشه ترکش کرده داد می کشید همه چیک میشکست
آلبرت:نههههههههههههه نهههههههه
روز خاک سپاری ........
آلبرت به جسد بی جونه عشقش که مثله همیشه زیبا بود نگاه میکرد وقتی که میخواستن بزارت تابوت مخصوص نذاشت
کسی بهش دست بزنه خودش اونو براید استایل بغل کرد گذاشتش تو تابوت پیشونیه سرد عشقش رو بوسید و برای آخرین بار با حسرت نگاش کرد و بعد بردن گذاشتنش تو قبر و سنگ قبرو آوردن تا بزارم روش
ویو حال..........
لیزا متاسفام ....(گریه)فقط میخواستم ازت محافظت کنم ولی ......لعنتی(گریه ) دوست دارم ....عشقه ابدیه من
نامه که لیزا برای آلبرت نوشته بود این بود
لیزا:آلبرت نمیدونم ....شاید موقعیکه این نامه رو میخونی شاید من دیگه نیستم پیشت ....راستش هنوزم دوست دارم.....نمیدونم بعداز قضیه چی بگم ولی بازم دوست دارم .......
آلبرت اینو یادت باشه حرفا کشنده تراز گلوله ها هستن ....تو با اون کارت منو نکشتی بله با حرفات این کارو کردی
لطفا ......نمیدونم چپ شده ولی ....زندگیت رو از نو شروع کن یه زندگیه بدونه من
دوست دارم با تمامه وجودم
پایان
نتیجه از این داستان این هستش که
هیچوقت از چیزی که خبر نداریم از قبل تصمیم نگیریم و دروغم نگیم و هرچیزی که از دهنمون میاد بیرون رو نگیم....
دوستون دارم بیبی های من☺💜
۲۴.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.