فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۳ "
+ن..نام..جونا..
-هیسسس .. وقتی رفتیم خونه حرف میزنیم . فعلا همین رو بدون که خیلی دوستت دارم باشه ؟
با گونه های سرخ باشه ای گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم . باورم نمیشد . یعنی اون عاشقمه؟
---
با چنگال قطعه اخر چیزکیک رو توی دهنم گذاشتم و یه قلوپ از آیس آمریکانو خوردم .
نامجون : چطور بود ؟
لینا: خب راستش من چیزکیک دوست ندارم ، ولی این خیلی خوب بود .. ممنون نامجونا !
تا خواست حرفی بزنه تلفنش زنگ خورد . گفت : ببخشید یه دقیقه .
+اوهوم
*نامجون*
شماره ناشناش رو جواب دادم . با شنیدن صداش لبخندم به طور کلی از روی لبم پاک شد
جیمین: کیم نامجون؟ چه خبر ؟ خوبی ؟
نامجون : جیمین.. چی میخوای؟
جیمین: الان مراسم هوانجینه . نمیدونی مادرش چطور عکس هوانجین رو بغل گرفته و جیغ میزنه .
نامجون: ..تو..اونجا..چیکار میکنی؟
جیمین: خودشون دعوتم کردن . تو انقدر احمق بودی که بعد از گرفتن هوانجین چک نکردی ببینی میکروفون به لباسش وصله یا نه ؟! راستی فکر نمیکردم گریه کنی .
نامجون: مر..تیکه..ی..
جیمین : زود باش . خودتو به اینجا برسون اگرنه صدای ضبط شده پسرشون و تورو ، توی کل این سالن پخش میکنم .
نامجون : جیمین .. صبر کن .
جیمین : بزار چک کنم . ساعت 13 ئه . نیم ساعت بهت وقت میدم .
تماس قطع شد . نفس نفس میزدم .
لینا: نامجونا ؟ خوبی؟
نامجون: لینا تو .. برگرد باشه ؟ به لیهو میگم برسونتت تو برو توی عمارت و اصلا از اتاقت خارج نشو .
لینا : باشه ولی ..
قبل اینکه حرفش رو تکمیل کنه از کافه خارج شدم . نشستم توی ماشین و با آخرین سرعت به سمت خونه رفتم .
نیم ساعت بعد رسیدم . ماشین رو گوشه ای پارک کردم و از ماشین خارج شدم . در خونه شون باز بود . با دیدن حیاط خونه دوباره خاطراتم برام زنده شد . من زود تصمیم گرفته بودم .. باید خودم رو کنترل میکردم اما .. خیلی دیر نشده ؟
بعد از گذشتن از حیاط وارد خونه شدم .. خاله میرا و سوجی جلوی عکس هوانجین زانو زده بودن و گریه میکردن .
با دستی که روی شونه ام قرار گرفت برگشتم و نگاهی به جیمین انداختم
جیمین: نامجون رفیق قدیمی ، رسیدی ؟
دستش رو پس زدم و گفتم : آره رفیق قدیمی .. رسیدم !
جیمین: خوبه زود رسیدی
با قرار گرفتن اسلحه اش پشت کمرم گفت : عادی رفتار کن . یه نفر اون پشت ایستاده و فقط منتظر اینه تو یه غلطی بکنی و اون صدارو پخش کنه . پس آروم و عاقلانه رفتار کن
جیمین : خاله میرا ، نامجون اومده
خاله میرا و سوجی به سمتم اومدن . خاله میرا بغلم کرد و هق هق کرد . به آرومی دستم رو پشت کمرش گذاشتم
نامجون: خاله ..گریه نکن
میرا : میدونی تو و هوانجین ..
با دست اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد : میدونستی تو و هوانجین .. هیچ فرقی باهم ندارید ؟!
+ممنون خاله ، حالا گریه نکن عزیزم همه چی .. درست میشه !
میرا : نامجون پسرم .. فقط ازت یه خواسته دارم ..
انقدر گریه کرده بود که موقع حرف زدن نفسش بند می اومد . تحمل این جو برام سخت بود
بغضم رو قورت دادم و گفتم : بفرمایید
خاله میرا : باید .. قاتلش رو پیدا کنی .. شنیدم میتونی اینکار و انجام بدی
جیمین : خودم اون قاتل رو پیدا میکنم و نابودش میکنم خاله شما نگران نباش . نامجون خسته اس ، الان هم که بهترین دوستش رو از دست داده قطعا حال خوبی نداره اگر بزارید یکم بریم بیرون هواخوری .
خاله میرا : جیمین تو ام .. خیلی بهمون کمک کردی .. با اینکه فقط چندساله همدیگه رو میشناسیم .. ممنون پسرم
جیمین رو بغل گرفت . جیمین لبخندی زد و بعد دست من رو بین دستهاش گرفت و از خونه خارج شدیم
نامجون: تو .. خیلی آشغالی ..میدونستی ؟
جیمین : آره میدونستم .
کُلتی که پشت کمرم نگه داشته بود رو روی سرم گذاشت .
جیمین : هرچی اسلحه داری بریز بیرون
تنها کلت طلایی رنگم رو روی زمین انداختم . با پاش اسلحه رو به اون سر حیاط پرتاب کرد .
جیمین : خب .. حالا دوتا انتخاب داری .
نامجون : از اینکارت پشیمون میشی .
جیمین : نه .. نمیشم .. دلم میخواد به زانو بیافتی و التماس کنی که بهت بگم دخترت کجاست !
نامجون : دخترم؟ معلوم هست داری چی میگی؟
جیمین : کیم یونمی دختر سه ساله ای که توی پرورشگاه بزرگ میشه ، متعلق به تو نیست ؟
چند ثانیه حرفش رو توی ذهنم مرور کردم تا بالاخره فهمیدم چی میگه
نامجون : امکان..نداره .. امکان نداره .. داری دروغ میگی
یه عکس از جیبش در اورد و توی دستم گذاشت . لرزش شدید دستهام باعث میشد همش برگه از دستم بیافته . برگه رو توی دستم نگه داشتم و به دختر بچه ای با موهای بور و بلند و لباس زرد که تنش بود خیره شدم .
کاملا مثل من بود .. چشمهاش .. لبهاش .. دماغش ..
و رنگ موهاش به مادرش رفته بود . کاغذ از دستم افتاد .
متعجب بودم و فقط دلم میخواست بدونم .. واقعا اینجا چه خبره !
-هیسسس .. وقتی رفتیم خونه حرف میزنیم . فعلا همین رو بدون که خیلی دوستت دارم باشه ؟
با گونه های سرخ باشه ای گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم . باورم نمیشد . یعنی اون عاشقمه؟
---
با چنگال قطعه اخر چیزکیک رو توی دهنم گذاشتم و یه قلوپ از آیس آمریکانو خوردم .
نامجون : چطور بود ؟
لینا: خب راستش من چیزکیک دوست ندارم ، ولی این خیلی خوب بود .. ممنون نامجونا !
تا خواست حرفی بزنه تلفنش زنگ خورد . گفت : ببخشید یه دقیقه .
+اوهوم
*نامجون*
شماره ناشناش رو جواب دادم . با شنیدن صداش لبخندم به طور کلی از روی لبم پاک شد
جیمین: کیم نامجون؟ چه خبر ؟ خوبی ؟
نامجون : جیمین.. چی میخوای؟
جیمین: الان مراسم هوانجینه . نمیدونی مادرش چطور عکس هوانجین رو بغل گرفته و جیغ میزنه .
نامجون: ..تو..اونجا..چیکار میکنی؟
جیمین: خودشون دعوتم کردن . تو انقدر احمق بودی که بعد از گرفتن هوانجین چک نکردی ببینی میکروفون به لباسش وصله یا نه ؟! راستی فکر نمیکردم گریه کنی .
نامجون: مر..تیکه..ی..
جیمین : زود باش . خودتو به اینجا برسون اگرنه صدای ضبط شده پسرشون و تورو ، توی کل این سالن پخش میکنم .
نامجون : جیمین .. صبر کن .
جیمین : بزار چک کنم . ساعت 13 ئه . نیم ساعت بهت وقت میدم .
تماس قطع شد . نفس نفس میزدم .
لینا: نامجونا ؟ خوبی؟
نامجون: لینا تو .. برگرد باشه ؟ به لیهو میگم برسونتت تو برو توی عمارت و اصلا از اتاقت خارج نشو .
لینا : باشه ولی ..
قبل اینکه حرفش رو تکمیل کنه از کافه خارج شدم . نشستم توی ماشین و با آخرین سرعت به سمت خونه رفتم .
نیم ساعت بعد رسیدم . ماشین رو گوشه ای پارک کردم و از ماشین خارج شدم . در خونه شون باز بود . با دیدن حیاط خونه دوباره خاطراتم برام زنده شد . من زود تصمیم گرفته بودم .. باید خودم رو کنترل میکردم اما .. خیلی دیر نشده ؟
بعد از گذشتن از حیاط وارد خونه شدم .. خاله میرا و سوجی جلوی عکس هوانجین زانو زده بودن و گریه میکردن .
با دستی که روی شونه ام قرار گرفت برگشتم و نگاهی به جیمین انداختم
جیمین: نامجون رفیق قدیمی ، رسیدی ؟
دستش رو پس زدم و گفتم : آره رفیق قدیمی .. رسیدم !
جیمین: خوبه زود رسیدی
با قرار گرفتن اسلحه اش پشت کمرم گفت : عادی رفتار کن . یه نفر اون پشت ایستاده و فقط منتظر اینه تو یه غلطی بکنی و اون صدارو پخش کنه . پس آروم و عاقلانه رفتار کن
جیمین : خاله میرا ، نامجون اومده
خاله میرا و سوجی به سمتم اومدن . خاله میرا بغلم کرد و هق هق کرد . به آرومی دستم رو پشت کمرش گذاشتم
نامجون: خاله ..گریه نکن
میرا : میدونی تو و هوانجین ..
با دست اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد : میدونستی تو و هوانجین .. هیچ فرقی باهم ندارید ؟!
+ممنون خاله ، حالا گریه نکن عزیزم همه چی .. درست میشه !
میرا : نامجون پسرم .. فقط ازت یه خواسته دارم ..
انقدر گریه کرده بود که موقع حرف زدن نفسش بند می اومد . تحمل این جو برام سخت بود
بغضم رو قورت دادم و گفتم : بفرمایید
خاله میرا : باید .. قاتلش رو پیدا کنی .. شنیدم میتونی اینکار و انجام بدی
جیمین : خودم اون قاتل رو پیدا میکنم و نابودش میکنم خاله شما نگران نباش . نامجون خسته اس ، الان هم که بهترین دوستش رو از دست داده قطعا حال خوبی نداره اگر بزارید یکم بریم بیرون هواخوری .
خاله میرا : جیمین تو ام .. خیلی بهمون کمک کردی .. با اینکه فقط چندساله همدیگه رو میشناسیم .. ممنون پسرم
جیمین رو بغل گرفت . جیمین لبخندی زد و بعد دست من رو بین دستهاش گرفت و از خونه خارج شدیم
نامجون: تو .. خیلی آشغالی ..میدونستی ؟
جیمین : آره میدونستم .
کُلتی که پشت کمرم نگه داشته بود رو روی سرم گذاشت .
جیمین : هرچی اسلحه داری بریز بیرون
تنها کلت طلایی رنگم رو روی زمین انداختم . با پاش اسلحه رو به اون سر حیاط پرتاب کرد .
جیمین : خب .. حالا دوتا انتخاب داری .
نامجون : از اینکارت پشیمون میشی .
جیمین : نه .. نمیشم .. دلم میخواد به زانو بیافتی و التماس کنی که بهت بگم دخترت کجاست !
نامجون : دخترم؟ معلوم هست داری چی میگی؟
جیمین : کیم یونمی دختر سه ساله ای که توی پرورشگاه بزرگ میشه ، متعلق به تو نیست ؟
چند ثانیه حرفش رو توی ذهنم مرور کردم تا بالاخره فهمیدم چی میگه
نامجون : امکان..نداره .. امکان نداره .. داری دروغ میگی
یه عکس از جیبش در اورد و توی دستم گذاشت . لرزش شدید دستهام باعث میشد همش برگه از دستم بیافته . برگه رو توی دستم نگه داشتم و به دختر بچه ای با موهای بور و بلند و لباس زرد که تنش بود خیره شدم .
کاملا مثل من بود .. چشمهاش .. لبهاش .. دماغش ..
و رنگ موهاش به مادرش رفته بود . کاغذ از دستم افتاد .
متعجب بودم و فقط دلم میخواست بدونم .. واقعا اینجا چه خبره !
۳۳.۰k
۲۸ بهمن ۱۳۹۹