قانون عشق p25
با چشای خیسم پتو رو تا گردن کشیدم و چشامو بستم
تا جایی که یادم بود خدمتکارا باید ساعت ۸ صبح حاضر باشن پس زودتر بیدار شدم ...دست و صورتمو شستم چند لقمه صبونه تونستم بخورم چون یکم حالت تهوع داشتم
هه فکر رفتن به اون خونه حالم رو بد کرده بود
اگه برم داخلش پس چی میشع
پیرهن سورمه ایم رو تنم کردم با شلوار مشکی
تاکسی جلو در خونه جونگ کوک نگه داشت
با تردید در زدم نگهبان در باز کرد ،فکر نمیکردم دوباره ب این خونه بیام
یه جورایی دلم براش تنگ شده بود
نگهبانا چون منو از قبل میشناختن محترمانه سلام کردن ......رفتم داخل کسی نبود صدای جونگ کوک رو از اشپزخونه شنیدم : خوب گوش کنید ..همون طور که میدونید میون سو قراره به عنوان خدمتکار اینجا کار کنه و شما به هیچ وجه نباید چیزی به هایون بگین و میون سو رو اصلا خانم صدا نکنین ،خانم این خونه فقط هایونه ...متوجه شدین؟
همه گفتن: بله آقا
وقتی صدای قدماش نزدیک شد از اشپزخونه فاصله گرفتم و نشون دادم تازه اومدم
از اونجا که اومد بیرون نگاهی به دور و برش کرد که منو دید
بعد از چند لحظه خواستم سلام بدم ک سری به سمتم اومد و بردتم جایی که دور از چشم بقیه باشه
جونگ کوک: ببین تنها یک بار میگم که حواست به رفتارت باشه ...خدمتکارا میدونن که نباید کار اشتباهی بکنن.... پس توهم خطایی نباید ازت سر بزنه ..هایون هرگز نباید بفهمه تو زن منی که اگه بفهمه چنان بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن .......الانم بخاطر بچه ها بود که قبول کردم بیای اینجا ، تو اینجا فقط یه خدمتکاری ..شیرفهم شد؟
سرمو ب معنی اره تکون دادم ،وقتی دیدم چیز دیگه ای نگفت سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم
چشاش قفل شده بود رو لبام
قبل از اینکه کاری بکنه ..ازش فاصله گرفتم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
خدمتکارا داشتن اروم با هم حرف میزدن که با ورود من سکوت سنگینی ایجاد شد،سرپرست مین به سمتم اومد دستاشو باز کرد: الهی دورت بگردم خانمم
بی درنگ رفتم تو بغلش
سرمو رو شونش گذاشتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود سرپرست مین
با صدایی مثل خودم گریون گفت: دخترم نمیدونی وقتی از مرخصی برگشتم و قضیه رو فهمیدم چه حالی شدم
از بغلش اومدم بیرون : سخت بود سرپرست مین.. خیلی سخت بود
بقیع خدمتکارا هم بغل کردم مثل دوستای خودم دوسشون داشتم و دلم برای تک تکشون تنگ بود
سرپرست مین: بیا عزیزم.. بیا اینجا بشین تعریف کن ببینم چی گذشت بهت تو این مدت
همه چیو براش با صدای نسبتا ارومی تعریف کردم که صداش بیرون نره
نتونستم حریف بغضم بشم و شکستمش
سرپرست مین :بمیرم برات دخترم که اینقد سختی کشیدی ولی حالا که اینجایی نمیزارم زیاد اذیت بشی هواتو دارم ..تازه بقیه خدمتکارا هم هستن
تا جایی که یادم بود خدمتکارا باید ساعت ۸ صبح حاضر باشن پس زودتر بیدار شدم ...دست و صورتمو شستم چند لقمه صبونه تونستم بخورم چون یکم حالت تهوع داشتم
هه فکر رفتن به اون خونه حالم رو بد کرده بود
اگه برم داخلش پس چی میشع
پیرهن سورمه ایم رو تنم کردم با شلوار مشکی
تاکسی جلو در خونه جونگ کوک نگه داشت
با تردید در زدم نگهبان در باز کرد ،فکر نمیکردم دوباره ب این خونه بیام
یه جورایی دلم براش تنگ شده بود
نگهبانا چون منو از قبل میشناختن محترمانه سلام کردن ......رفتم داخل کسی نبود صدای جونگ کوک رو از اشپزخونه شنیدم : خوب گوش کنید ..همون طور که میدونید میون سو قراره به عنوان خدمتکار اینجا کار کنه و شما به هیچ وجه نباید چیزی به هایون بگین و میون سو رو اصلا خانم صدا نکنین ،خانم این خونه فقط هایونه ...متوجه شدین؟
همه گفتن: بله آقا
وقتی صدای قدماش نزدیک شد از اشپزخونه فاصله گرفتم و نشون دادم تازه اومدم
از اونجا که اومد بیرون نگاهی به دور و برش کرد که منو دید
بعد از چند لحظه خواستم سلام بدم ک سری به سمتم اومد و بردتم جایی که دور از چشم بقیه باشه
جونگ کوک: ببین تنها یک بار میگم که حواست به رفتارت باشه ...خدمتکارا میدونن که نباید کار اشتباهی بکنن.... پس توهم خطایی نباید ازت سر بزنه ..هایون هرگز نباید بفهمه تو زن منی که اگه بفهمه چنان بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن .......الانم بخاطر بچه ها بود که قبول کردم بیای اینجا ، تو اینجا فقط یه خدمتکاری ..شیرفهم شد؟
سرمو ب معنی اره تکون دادم ،وقتی دیدم چیز دیگه ای نگفت سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم
چشاش قفل شده بود رو لبام
قبل از اینکه کاری بکنه ..ازش فاصله گرفتم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
خدمتکارا داشتن اروم با هم حرف میزدن که با ورود من سکوت سنگینی ایجاد شد،سرپرست مین به سمتم اومد دستاشو باز کرد: الهی دورت بگردم خانمم
بی درنگ رفتم تو بغلش
سرمو رو شونش گذاشتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود سرپرست مین
با صدایی مثل خودم گریون گفت: دخترم نمیدونی وقتی از مرخصی برگشتم و قضیه رو فهمیدم چه حالی شدم
از بغلش اومدم بیرون : سخت بود سرپرست مین.. خیلی سخت بود
بقیع خدمتکارا هم بغل کردم مثل دوستای خودم دوسشون داشتم و دلم برای تک تکشون تنگ بود
سرپرست مین: بیا عزیزم.. بیا اینجا بشین تعریف کن ببینم چی گذشت بهت تو این مدت
همه چیو براش با صدای نسبتا ارومی تعریف کردم که صداش بیرون نره
نتونستم حریف بغضم بشم و شکستمش
سرپرست مین :بمیرم برات دخترم که اینقد سختی کشیدی ولی حالا که اینجایی نمیزارم زیاد اذیت بشی هواتو دارم ..تازه بقیه خدمتکارا هم هستن
۴۱.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.