Korean war
PART⁴⁴
چشم هایش را باز کرد ، اما چیزی جز تاریکی ندید ، باریکه نوری از پنجره وارد اتاق میشد ، از روی تخت بلند شد ، حس میکرد فضای اتاق میخواد خفه اش کند ، از روی صندلی گوشه ی اتاق ژاکتی را برداشت و تنش کرد ، با پوشیدن ژاکت حس آرامشی به بدنش منتقل شد ، به سمت در رفت و از اتاق خارج شد
.
.
.
به قوها نگاه کرد ، مارگریت خیلی قوها را دوست داشت ، با یاد آوری مارگریت دوباره حس خفگی بهش دست داد، میخواست گریه کند ، اینقدر گریه کند تا دیگر اشکی برایش باقی نماند اما انگار حتی دیگر نمیتوانست اشک بریزد ، میخواست داد بزند اما لب هایش حتی حرکت نمی کردند ، دستش را سمت یکی از قوها برد و نوازشش کرد..
_ پس اینجا بودی
کوک به تهیونگی که حالا کنارش نشسته بود نگاه کرد ، تهیونگ دست هایش را دور بدن کوک حلقه کرد ، کوک خیلی به یه آغوش نیاز داشت ، تهیونگ بعد چند دقیقه دست هایش را از دور کوک برداشت و کوک سرش را روی شانه تهیونگ گذاشت
+ مرسی
_ برای؟
+ بغل
_ میدونم چقدر سخته، منم عزیزترین های زندگیمو از دست دادم
+ مارگریت خانوادم بود، اون مهم ترین آدم بود ، من ..من باورم نمیشه، دقیقا یک ساعت قبل بغلم بود، اما..اما بعدش..
کوک دیگر نتوانست جلوی لرزش صدایش را بگیرد ، گریه اش گرفت اما این گریه آرامش میکرد، حس خفگی ازش دور شد ، تهیونگ نمیدانست چه واکنشی نشون بدهد ، او در دلداری دادن افتضاح بود ، تصمیم گرفت ساکت باشد و فقط موهای کوک را نوارش کند ، کوک سرش را روی پای تهیونگ گذاشت و گریه کرد
.
.
.
یک ساعت گذشت اکنون کوک احساس سبکی میکرد، سرش هنوز روی پای تهیونگ بود ، هر دوساکت بودند ، اما کوک آرام شده بود ، حتی نزدیکی به تهیونگ آرامش میکرد، سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد کمی حرف بزند
+ پنج سالم بود ،مادرم فوت کرد، مارگریت مواظبم بود ، پدرم همیشه درگیر کاراشه ، مارگریت تنها خانواده منه
_ پدرمو هرگز ندیدم..فقط یه نقاشی از چهره اش دارم ، مادرم وقتی هشت سالم بود بیمار شد ، اما دکتر گفت جسمی حالش خوبه ، گفت افسردگی داره ، خیلی تلاش کردم خوب شه اما نشد ، نه سالم که بود اونم تنهام گذاشت،
تهیونگ از تعریف کردن مسائل زندگیش خوشش نمیومد چون حس میکرد ضعیف دیده میشه و بقیه بهش ترحم میکنند اما حالا ، برای خودش هم عجیب بود اما میخواست برای کوک راجع به زندگیش حرف بزند شاید حس میکرد اینجوری کوک متوجه میشود که تهیونگ درکش میکند ، کوک سرش را از روی پاهای تهیونگ برداشت و با چشم های اشکی اش به تهیونگ نگاه کرد ، دستش را روی صورت تهیونگ گذاشت ، او خیلی اذیت شده بود اما همیشه خودش را قوی نشان میداد ،کوک دست هایش را دور گردن تهیونگ محکم حلقه کرد ، حالا کوک روی پاهای تهیونگ نشسته بود ، کوک حلقه دست هایش را تنگ تر کرد و با صدای بلند گریه میکرد ، تهیونگ از واکنش کوک کمی جا خورد ، تهیونگ هرگز جلوی کسی گریه نکرده بود چون معتقد بود اینجوری بقیه حس میکنن ضعیفه ، اما حالا پسر درون آغوشش داشت برایش گریه میکرد ، تهیونگ دست هایش را دور کمر کوک حلقه کرد ، کوک گریه اش بند نمیومد، تهیونگ کمر کوک را نوازش میکرد ، شاید کمی کوک آرام میشد
چشم هایش را باز کرد ، اما چیزی جز تاریکی ندید ، باریکه نوری از پنجره وارد اتاق میشد ، از روی تخت بلند شد ، حس میکرد فضای اتاق میخواد خفه اش کند ، از روی صندلی گوشه ی اتاق ژاکتی را برداشت و تنش کرد ، با پوشیدن ژاکت حس آرامشی به بدنش منتقل شد ، به سمت در رفت و از اتاق خارج شد
.
.
.
به قوها نگاه کرد ، مارگریت خیلی قوها را دوست داشت ، با یاد آوری مارگریت دوباره حس خفگی بهش دست داد، میخواست گریه کند ، اینقدر گریه کند تا دیگر اشکی برایش باقی نماند اما انگار حتی دیگر نمیتوانست اشک بریزد ، میخواست داد بزند اما لب هایش حتی حرکت نمی کردند ، دستش را سمت یکی از قوها برد و نوازشش کرد..
_ پس اینجا بودی
کوک به تهیونگی که حالا کنارش نشسته بود نگاه کرد ، تهیونگ دست هایش را دور بدن کوک حلقه کرد ، کوک خیلی به یه آغوش نیاز داشت ، تهیونگ بعد چند دقیقه دست هایش را از دور کوک برداشت و کوک سرش را روی شانه تهیونگ گذاشت
+ مرسی
_ برای؟
+ بغل
_ میدونم چقدر سخته، منم عزیزترین های زندگیمو از دست دادم
+ مارگریت خانوادم بود، اون مهم ترین آدم بود ، من ..من باورم نمیشه، دقیقا یک ساعت قبل بغلم بود، اما..اما بعدش..
کوک دیگر نتوانست جلوی لرزش صدایش را بگیرد ، گریه اش گرفت اما این گریه آرامش میکرد، حس خفگی ازش دور شد ، تهیونگ نمیدانست چه واکنشی نشون بدهد ، او در دلداری دادن افتضاح بود ، تصمیم گرفت ساکت باشد و فقط موهای کوک را نوارش کند ، کوک سرش را روی پای تهیونگ گذاشت و گریه کرد
.
.
.
یک ساعت گذشت اکنون کوک احساس سبکی میکرد، سرش هنوز روی پای تهیونگ بود ، هر دوساکت بودند ، اما کوک آرام شده بود ، حتی نزدیکی به تهیونگ آرامش میکرد، سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد کمی حرف بزند
+ پنج سالم بود ،مادرم فوت کرد، مارگریت مواظبم بود ، پدرم همیشه درگیر کاراشه ، مارگریت تنها خانواده منه
_ پدرمو هرگز ندیدم..فقط یه نقاشی از چهره اش دارم ، مادرم وقتی هشت سالم بود بیمار شد ، اما دکتر گفت جسمی حالش خوبه ، گفت افسردگی داره ، خیلی تلاش کردم خوب شه اما نشد ، نه سالم که بود اونم تنهام گذاشت،
تهیونگ از تعریف کردن مسائل زندگیش خوشش نمیومد چون حس میکرد ضعیف دیده میشه و بقیه بهش ترحم میکنند اما حالا ، برای خودش هم عجیب بود اما میخواست برای کوک راجع به زندگیش حرف بزند شاید حس میکرد اینجوری کوک متوجه میشود که تهیونگ درکش میکند ، کوک سرش را از روی پاهای تهیونگ برداشت و با چشم های اشکی اش به تهیونگ نگاه کرد ، دستش را روی صورت تهیونگ گذاشت ، او خیلی اذیت شده بود اما همیشه خودش را قوی نشان میداد ،کوک دست هایش را دور گردن تهیونگ محکم حلقه کرد ، حالا کوک روی پاهای تهیونگ نشسته بود ، کوک حلقه دست هایش را تنگ تر کرد و با صدای بلند گریه میکرد ، تهیونگ از واکنش کوک کمی جا خورد ، تهیونگ هرگز جلوی کسی گریه نکرده بود چون معتقد بود اینجوری بقیه حس میکنن ضعیفه ، اما حالا پسر درون آغوشش داشت برایش گریه میکرد ، تهیونگ دست هایش را دور کمر کوک حلقه کرد ، کوک گریه اش بند نمیومد، تهیونگ کمر کوک را نوازش میکرد ، شاید کمی کوک آرام میشد
۸.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.