رمان ارباب من پارت: ۵۶
تمام اعضای بدنم به یکباره منقبض شد!
اطرافم پر از اکسیژن بود اما من توانایی اینکه بخوام نفس بکشم رو نداشتم!
شاید تا امروز داشتم خودم رو گول میزدم و سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم اما الان این حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شد و انگار یه سیلی بود که تو گوشم زده شد و من رو از خواب بیدار کرد.
وقتی سکوتم رو دید نیشخندی زد و گفت:
_ چیه لال شدی؟ پس قبول کردی!
انگار تمام آبی که تو بدنم وجود داشت تو چشمام جمع شد و قطره قطره شروع به ریختن کرد.
بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن و نفس کشیدن رو بهم نمیداد و داشتم خفه میشدم!
من...من دیگه یه دختر نبودم، من زنی بودم که به زور بهش تعارض شده بود و چقدر این سخت بود!
چرا تا الان داشتم خودم رو گول میزدم و قبول نکرده بودم که من دیگه اون سپیده نیستم؟!
با دیدن اشکام چشماش پر از نگرانی شد، سریع بغلم کرد و گفت:
_ یلدا گریه نکن، قربونت برم اشک نریز عزیز دلم!
به خودم اومدم، با خشم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:
_ ولم کن، من یلدا نیستم
دستش رو به صورتش کشید و مثل دیوونه ها گفت:
_ تویِ لعنتی چرا انقدر شبیه اونی؟ چرا شبیه اون گریه میکنی؟
با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ از تو و اون یلدای عوضی که باعث شده من اینجا باشم متنفرم، با تمام وجودم متنفرم!
دوباره چشماش مثل چند دقیقه ی قبل سرد شد و با عصبانیت و خشم گفت:
_ تو حق نداری به یلدای من توهین کنی
_ اتفاقا کاملا این حق رو دارم!
_ خفه شو
_ خودت خفه شو عوضی
دوباره گلوم رو گرفت و گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه در موردش اینجوری حرف...
حرفش رو قطع کردم و مثل دیوونه ها گفتم:
_ چیکار میکنی؟ هان؟ دیگه چیکار مونده که بکنی؟
_ خیلی کارها
_ تهش اینه که میمیرم!
_ نه تهش این نیست
سکوت کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ تهش اینه که انقدر شکنجه ات کنم که هر روز درد بکشی!
_ تو دیوونه ای بیش نیستی
_ هنوز دیوونگیم رو ندیدی دخترجون!
اطرافم پر از اکسیژن بود اما من توانایی اینکه بخوام نفس بکشم رو نداشتم!
شاید تا امروز داشتم خودم رو گول میزدم و سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم اما الان این حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شد و انگار یه سیلی بود که تو گوشم زده شد و من رو از خواب بیدار کرد.
وقتی سکوتم رو دید نیشخندی زد و گفت:
_ چیه لال شدی؟ پس قبول کردی!
انگار تمام آبی که تو بدنم وجود داشت تو چشمام جمع شد و قطره قطره شروع به ریختن کرد.
بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن و نفس کشیدن رو بهم نمیداد و داشتم خفه میشدم!
من...من دیگه یه دختر نبودم، من زنی بودم که به زور بهش تعارض شده بود و چقدر این سخت بود!
چرا تا الان داشتم خودم رو گول میزدم و قبول نکرده بودم که من دیگه اون سپیده نیستم؟!
با دیدن اشکام چشماش پر از نگرانی شد، سریع بغلم کرد و گفت:
_ یلدا گریه نکن، قربونت برم اشک نریز عزیز دلم!
به خودم اومدم، با خشم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:
_ ولم کن، من یلدا نیستم
دستش رو به صورتش کشید و مثل دیوونه ها گفت:
_ تویِ لعنتی چرا انقدر شبیه اونی؟ چرا شبیه اون گریه میکنی؟
با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ از تو و اون یلدای عوضی که باعث شده من اینجا باشم متنفرم، با تمام وجودم متنفرم!
دوباره چشماش مثل چند دقیقه ی قبل سرد شد و با عصبانیت و خشم گفت:
_ تو حق نداری به یلدای من توهین کنی
_ اتفاقا کاملا این حق رو دارم!
_ خفه شو
_ خودت خفه شو عوضی
دوباره گلوم رو گرفت و گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه در موردش اینجوری حرف...
حرفش رو قطع کردم و مثل دیوونه ها گفتم:
_ چیکار میکنی؟ هان؟ دیگه چیکار مونده که بکنی؟
_ خیلی کارها
_ تهش اینه که میمیرم!
_ نه تهش این نیست
سکوت کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ تهش اینه که انقدر شکنجه ات کنم که هر روز درد بکشی!
_ تو دیوونه ای بیش نیستی
_ هنوز دیوونگیم رو ندیدی دخترجون!
۱۱.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.