part 23
#part_23
#فرار
- نیکا جایی نمیاد!
دیانا چشاش گرد شد و بنده خدا اومد یه چیزی بگه که من زود تر عین ببر زخمی پریدم سر ارسلان
- اونوقت چرااا !؟؟
با خونسردی حرص درار نگام کرد
- نکنه میخوای یکی ببینتت ؟
آه از نهادم بلند شد راست میگفت اگه یکی میدیدم همه نقشه هام بهم میریخت کسل و دپ خودمو انداختم رو مبل و عین بچه های تخس دست به سینه با اخم نشستم
یهو دیانا با خنده و شیطنت جو و عوض کرد
- حالا ببیننش خانوادشن خوب نمیخورنش که نکنه میترسی دیگه نتونی ببینیش؟
با تعجب زل زدم به دیانا که یهو ارسلان باز عین این سکته ایا پوزخند زد و با همون لحن خیلی سردش زل زد تو چشمای دیانا
- اینکه از خدامه !منتها نقشم به هم میخوره میدونی که دیانا؟ به این زودی کسی که تا این حد محتاجم باشه پیدا نمیکنم واسه نقشه هام !
با دهن باز زل زدم بهش هنوز حرفشو تو ذهنم حلاجی نکرده بودم چی گفت ؟!. صداش تو مغزم اکو شد
تا این حد محتاج پیدا نمیکنم واسه نقشه هام ...
گفت محتاج ؟؟ من ؟؟؟ من نیکا فلاحی محتاج باشم ؟؟ اونم محتاج یه پسر !!!؟؟؟...یهو یکی از ته اعماق وجودم داد زد محتاج شی که سکوت کردی نیکا! .
یهو بغض کردمو صورتم سرخ شد .. دیانا ام که حالت منو دید هول شد اومد چیزی بگه که فوری بلند شدم لعنت به منی که به این خونه لعنتی پناه اوردم این چی داشت میگفت ؟؟
#فرار
- نیکا جایی نمیاد!
دیانا چشاش گرد شد و بنده خدا اومد یه چیزی بگه که من زود تر عین ببر زخمی پریدم سر ارسلان
- اونوقت چرااا !؟؟
با خونسردی حرص درار نگام کرد
- نکنه میخوای یکی ببینتت ؟
آه از نهادم بلند شد راست میگفت اگه یکی میدیدم همه نقشه هام بهم میریخت کسل و دپ خودمو انداختم رو مبل و عین بچه های تخس دست به سینه با اخم نشستم
یهو دیانا با خنده و شیطنت جو و عوض کرد
- حالا ببیننش خانوادشن خوب نمیخورنش که نکنه میترسی دیگه نتونی ببینیش؟
با تعجب زل زدم به دیانا که یهو ارسلان باز عین این سکته ایا پوزخند زد و با همون لحن خیلی سردش زل زد تو چشمای دیانا
- اینکه از خدامه !منتها نقشم به هم میخوره میدونی که دیانا؟ به این زودی کسی که تا این حد محتاجم باشه پیدا نمیکنم واسه نقشه هام !
با دهن باز زل زدم بهش هنوز حرفشو تو ذهنم حلاجی نکرده بودم چی گفت ؟!. صداش تو مغزم اکو شد
تا این حد محتاج پیدا نمیکنم واسه نقشه هام ...
گفت محتاج ؟؟ من ؟؟؟ من نیکا فلاحی محتاج باشم ؟؟ اونم محتاج یه پسر !!!؟؟؟...یهو یکی از ته اعماق وجودم داد زد محتاج شی که سکوت کردی نیکا! .
یهو بغض کردمو صورتم سرخ شد .. دیانا ام که حالت منو دید هول شد اومد چیزی بگه که فوری بلند شدم لعنت به منی که به این خونه لعنتی پناه اوردم این چی داشت میگفت ؟؟
۲.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.