پارت سوم هم رسید بقیه اش این پایینه 👇
آنچه گذشت......
برینا نگران هیتا بود و ازش خواست تا با اون تو یه خونه زندگی کنه و هیتا بهش گفت که ......
هیتا گفت:((باشه قبوله!))
برینا که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت ،اینقدر ذوق کرده بود که تو پوست خودش نمی گنجید. از شدت خوشحالی لپاش سرخ شده بود توی فکرش همش این فکر میچرخید که بالاخره میتونم از هیتا اونطور که باید مراقبت کنم. هیتا فکر کرد قراره فقط پیشش زندگی کنه ولی نمیدونست برینا بیشتر از توی خونه موندن رو از هیتا میخواست.
برینا هیتا رو برد به خونه خودش اونجا از تمیزی برق میزد و پر بود از خدمت کارها و مستخدم ها همه به برینا و هیتا احترام میزاشتن. ولی چیزی که برینا به مستخدم ها گفته بود این بود که نزارن به هیچ وجه هیتا از خونه بره بیرون یا از پنجره بیرون رو نگاه کنه .
به معنی واقعی هیتا رو تو خونه حبس کرد.از سر قصد و قَرَض نبود فقط برای حفاظت از برینا بود .
برینا توی خونه با هیتا خوش میگذروند بستنی درست میکردن اهنگ میذاشتن میرقصیدن آشپزی میکردن و به غذا های همدیگه امتیاز میدادن. همه چیز خوب بود ولی توی خونه چقدر میشه از این کارا انجام داد.
هیتا حوصلش سر رفته بود و دلش یه کار جدید میخواست، هوای تازه،درختا،گلها.اون دلش این چیزها رو میخواست،وقتی به برینا گفت بیا بریم بیرون برینا عصبانی شد و گفت نه اصلاً تو اجازه همچین کاری رو نداری هیتا که ترسیده بود زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاق خودش.برینا هم وقتی فهمید فکر بیرون رفتن افتاده تو سر هیتا در اتاق هیتا رو قفل کرد و زنگ زد به یه نفر تا بیاد و جلوی پنجره هیتا حفاظ بزاره هیتا رسماً زندانی شده بود و نمیتونست کاری بکنه پس فقط یه جا نشست و گریه کرد تا خوابش برد صبح روز بعد..........
برای خوندن ادامه داستان پیج من رو فالو کنید❤️
پست من رو لایک کنید و به دوستان تون هم معرفی کنید 😁
منتظر نظراتتون هستم 😄
پارت های قبلی توی پیج هست☺️
برینا نگران هیتا بود و ازش خواست تا با اون تو یه خونه زندگی کنه و هیتا بهش گفت که ......
هیتا گفت:((باشه قبوله!))
برینا که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت ،اینقدر ذوق کرده بود که تو پوست خودش نمی گنجید. از شدت خوشحالی لپاش سرخ شده بود توی فکرش همش این فکر میچرخید که بالاخره میتونم از هیتا اونطور که باید مراقبت کنم. هیتا فکر کرد قراره فقط پیشش زندگی کنه ولی نمیدونست برینا بیشتر از توی خونه موندن رو از هیتا میخواست.
برینا هیتا رو برد به خونه خودش اونجا از تمیزی برق میزد و پر بود از خدمت کارها و مستخدم ها همه به برینا و هیتا احترام میزاشتن. ولی چیزی که برینا به مستخدم ها گفته بود این بود که نزارن به هیچ وجه هیتا از خونه بره بیرون یا از پنجره بیرون رو نگاه کنه .
به معنی واقعی هیتا رو تو خونه حبس کرد.از سر قصد و قَرَض نبود فقط برای حفاظت از برینا بود .
برینا توی خونه با هیتا خوش میگذروند بستنی درست میکردن اهنگ میذاشتن میرقصیدن آشپزی میکردن و به غذا های همدیگه امتیاز میدادن. همه چیز خوب بود ولی توی خونه چقدر میشه از این کارا انجام داد.
هیتا حوصلش سر رفته بود و دلش یه کار جدید میخواست، هوای تازه،درختا،گلها.اون دلش این چیزها رو میخواست،وقتی به برینا گفت بیا بریم بیرون برینا عصبانی شد و گفت نه اصلاً تو اجازه همچین کاری رو نداری هیتا که ترسیده بود زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاق خودش.برینا هم وقتی فهمید فکر بیرون رفتن افتاده تو سر هیتا در اتاق هیتا رو قفل کرد و زنگ زد به یه نفر تا بیاد و جلوی پنجره هیتا حفاظ بزاره هیتا رسماً زندانی شده بود و نمیتونست کاری بکنه پس فقط یه جا نشست و گریه کرد تا خوابش برد صبح روز بعد..........
برای خوندن ادامه داستان پیج من رو فالو کنید❤️
پست من رو لایک کنید و به دوستان تون هم معرفی کنید 😁
منتظر نظراتتون هستم 😄
پارت های قبلی توی پیج هست☺️
۳.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.