سناریو
ویو ات
سلام من ات هستم ۲۵سالمه۱ساله که با جیمین ازدواج کردم و عاشقشم
ویو جیمین
سلام من جیمینم ۲۸سالمه ۱ساله که با ات ازدواج کردم و عاشقشم
ویو ات
مثل همیشه از خواب بیدار شدم دیدم جیمین نیست میدونستم رفته سر کار بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون و رفتم یه چیزی بخورم دیدم جیمین صبحانه درست کرده نشستم خوردم بلند شدم که ظرفارو جمع کنم یهو سرم گیج خورد چشام سیاهی میرفت یهو حس کردم دارم بالا میارم که رفتم دستشویی
ویو جیمین صبحانه رو درست کردم و رفتم دیرم شده بود وگرنه می نشستم با هم بخوریم تو فکر بودم که یهو منشیم میا اومد تو
علامت ات+علامت جیمین × علامت میا*
×هواست کجاست در بزن خوب
*ببخشید رئیس براتون قهوه اوردم خستگیتون در بره
×اشکال نداره مرسی بزارش رو میز و برو
*چشم
ویو میا
وقتش بود از اون ات هرزه انتقام بگیرم جیمین مال منه(چه غلطا😂)به خاطر همین توقهوش قرص تحریک کننده ریختم
ویو ات
بعد این که از دستشویی برگشتم میز و جمع کردم تصمیم گرفتم که برم دکتر چند مین بعد
علامت دکتر _
-ات تو حامله ای تبریک میگم عزیزم
+ووواقعاااا
-اره عزیزم
+ممنون دکتر(زوق)
با ذوق تصمیم گرفتم برم شرکت پیش جیمین و بهش خبر بدم داره بابا میشه
ویو جیمین
هوا چقدر گرم بود خیلی گرمم شده بود بلند شدم پنجره ها رو باز کنم که میا اومد تو
*ددی قهوتو خوردی خوشت اومد
×برو بیرون میا
*عه چرا ددی نمیخوای یکم حال کنی
دیگه نتونستم تحمل کنم و لبم و گذاشتم رو لباش
ویو ات
یه گل خریدم و رفتم شرکت جیمین چند مین رسیدم پیاده شدم و رفتم بالا در اتاق جیمین رو که باز کردم انگار دنیارو ازم گرفتن وسایل دستم افتاد
ویو جیمین
یهو در باز شد و ات اومد تو با گریه دویید رفت خواستم بهش بگم که اشتباه میکنه ولی دیر شده بود اون رفته بود
ویو ات
رفتم خونه لباسامو جمع کردم یه نامه واسه جیمین نوشتم و سریع از اونجا رفتم
ویو جیمین
داغون بودم رفتم خونه دیدم ات نیست همه جا رو دنبالش گشتم ولی نبود رفتم تو آشپزخونه رو میز یه نامه دیدم رفتم و بازش کردم
+جیمین من تو رو خیلی دوس دارم و خواهم داشت اومدم شرکت که بهت بگم داری بابا میشی ولی یه چیز دیگه رو تو به من گفتی از طرف ات
×اشکام بی اختیار ریخت چرا من اینکار و کردم داشتم بابا میشدم چرااا اخه چرا
چند سال بعد
×ات رفته بود منم میا رو اخراج کردم و دلم برا ات تنگ شده بود و هر روز با خاطراتش گریه میکردم
+چند سال میگزره که جیمین و ول کردم الان جیمین یه دختر داره به اسم لینا متوجه شدم که کار جیمین از قصد نبوده و تصمیم گرفتم برگردم پیشش
رفتم در خونه جیمین و زدم و اومد بیرون منو دید
×ا ا ات خودتی
+اره لینا رو اوردم جلو و این کوچولو
جیمین هر دومون رو با گریه بغل کرد و بوسید و با خوبی و خوشی با هم زندگی کردیم
پایان
#اد موچی
سلام من ات هستم ۲۵سالمه۱ساله که با جیمین ازدواج کردم و عاشقشم
ویو جیمین
سلام من جیمینم ۲۸سالمه ۱ساله که با ات ازدواج کردم و عاشقشم
ویو ات
مثل همیشه از خواب بیدار شدم دیدم جیمین نیست میدونستم رفته سر کار بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون و رفتم یه چیزی بخورم دیدم جیمین صبحانه درست کرده نشستم خوردم بلند شدم که ظرفارو جمع کنم یهو سرم گیج خورد چشام سیاهی میرفت یهو حس کردم دارم بالا میارم که رفتم دستشویی
ویو جیمین صبحانه رو درست کردم و رفتم دیرم شده بود وگرنه می نشستم با هم بخوریم تو فکر بودم که یهو منشیم میا اومد تو
علامت ات+علامت جیمین × علامت میا*
×هواست کجاست در بزن خوب
*ببخشید رئیس براتون قهوه اوردم خستگیتون در بره
×اشکال نداره مرسی بزارش رو میز و برو
*چشم
ویو میا
وقتش بود از اون ات هرزه انتقام بگیرم جیمین مال منه(چه غلطا😂)به خاطر همین توقهوش قرص تحریک کننده ریختم
ویو ات
بعد این که از دستشویی برگشتم میز و جمع کردم تصمیم گرفتم که برم دکتر چند مین بعد
علامت دکتر _
-ات تو حامله ای تبریک میگم عزیزم
+ووواقعاااا
-اره عزیزم
+ممنون دکتر(زوق)
با ذوق تصمیم گرفتم برم شرکت پیش جیمین و بهش خبر بدم داره بابا میشه
ویو جیمین
هوا چقدر گرم بود خیلی گرمم شده بود بلند شدم پنجره ها رو باز کنم که میا اومد تو
*ددی قهوتو خوردی خوشت اومد
×برو بیرون میا
*عه چرا ددی نمیخوای یکم حال کنی
دیگه نتونستم تحمل کنم و لبم و گذاشتم رو لباش
ویو ات
یه گل خریدم و رفتم شرکت جیمین چند مین رسیدم پیاده شدم و رفتم بالا در اتاق جیمین رو که باز کردم انگار دنیارو ازم گرفتن وسایل دستم افتاد
ویو جیمین
یهو در باز شد و ات اومد تو با گریه دویید رفت خواستم بهش بگم که اشتباه میکنه ولی دیر شده بود اون رفته بود
ویو ات
رفتم خونه لباسامو جمع کردم یه نامه واسه جیمین نوشتم و سریع از اونجا رفتم
ویو جیمین
داغون بودم رفتم خونه دیدم ات نیست همه جا رو دنبالش گشتم ولی نبود رفتم تو آشپزخونه رو میز یه نامه دیدم رفتم و بازش کردم
+جیمین من تو رو خیلی دوس دارم و خواهم داشت اومدم شرکت که بهت بگم داری بابا میشی ولی یه چیز دیگه رو تو به من گفتی از طرف ات
×اشکام بی اختیار ریخت چرا من اینکار و کردم داشتم بابا میشدم چرااا اخه چرا
چند سال بعد
×ات رفته بود منم میا رو اخراج کردم و دلم برا ات تنگ شده بود و هر روز با خاطراتش گریه میکردم
+چند سال میگزره که جیمین و ول کردم الان جیمین یه دختر داره به اسم لینا متوجه شدم که کار جیمین از قصد نبوده و تصمیم گرفتم برگردم پیشش
رفتم در خونه جیمین و زدم و اومد بیرون منو دید
×ا ا ات خودتی
+اره لینا رو اوردم جلو و این کوچولو
جیمین هر دومون رو با گریه بغل کرد و بوسید و با خوبی و خوشی با هم زندگی کردیم
پایان
#اد موچی
۲۴.۶k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.