فیک تهیونگ پارت ۲۹
تو چشماش نگاه میکردم خیلی بی احساس و سرد بود هیچ حسی از چشماش منتقل نمیشد .
میخواستم چیزی بگم که بدون اینکه اهمیتی بده از کنارم گذشت آروم گفتم : فراموش کردی, صبر کرد و گفت : خیلی وقته...صداش خیلی غرور داشت و سرد بود اینو گفت و رفت میخواستم برم دنبالش اما...نه....موندم و اشکام اوج گرفتن سرم رو انداختم پایین و زار زار گریه میکردم که یکی صدام کرد وقتی سرمو آوردم بالا با جین مواجه شدم با صدای گریونم گفت : میدونستم میتونم اینجا پیدات کنم گفتم : جین..هق..هق پیشونیم رو تکیه دادم به سینش اونم با دستش آروم میزد به کمرم
(بعد از ظهر )
از زبان ا/ت
ساعت ۵ بود تو خونه نشسته بودم که یه شماره ناشناس زنگ میزد
بر داشتم گفتم : بله بفرمایید
آنسا بود گفت : سلام خوبی منم آنسا پشته درم باز میکنی
یا خدا آدرس خونم رو از کجا آورده
در رو باز کردم یه لبخند بزرگ زد و برام دست تکون داد گفت : سلام دوست جونمممم
منم لبخند کوچیکی زدم و گفتم : سلام خوبی
گفت : خیلی خوبم...میتونم بیام تو
گفتم : البته
اومد داخل واسش کیک و آبمیوه بردم باهم خوردیم
گفت : اومدم بریم بیرون
گفتم : میشه بمونه واسه یه وقت دیگه گفت : نه خواهش میکنم
کلی اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم گفتم : بریم آماده شدم باهم رفتیم پایین که آنسا ماشینش رو نشونم داد گفت : اون ماشینه منه
واووو چه ماشینه لوکسی دهنم باز مونده بود
رفتیم سوار شدیم گفت : اول کجا بریم گفتم: خرید چطوره ؟! گفت : خیلی خوبه
رفتیم مرکز خرید بزرگ اصلا حال و حوصله خرید نداشتم
یه چندتا چیز خریدم ولی آنسا رو ول میکردی کل فروشگاه رو قرار بود بخره .
از فروشگاه اومدیم بیرون گفت : ا/ت من یه چیزی واسه دوتامون خریدم
گفتم : چی
گفت : یه لحظه وایستا نشونت میدم
وایستادیم از تو کیفش دوتا دستبند قهوهای درآورد که روش نقشِ یه نصفه قلب بود که وقتی اونا بهم می چسبیدن کامل میشدن
واییی خر ذوق شدم دلم میخواست گریه کنم آنسا رو بغل کردم و گفتم : ممنونم خیلی قشنگه گفت : اینم نشانه دوستیمون
رفتیم یه کافی شاپ همین که از در وارد شدیم دنبال جای خالی میگشتیم که تهیونگ و جین و جیمین و کوک رو دیدیم
خاک تو سرت ا/ت خاک 😵
گفتم : آنسا بهتره اصلا برگردیم گفت : عه چرا
یکم که چشمش رو چرخوند اون ۴ تا رو دید گفت : عه اونا...بیا بریم پیششون گفتم : نه صبر کن از دستم گرفت و کشید ماشاالله چه زوری داره.
رسیدیم بهشون من پشته آنسا موندم تا صورتم معلوم نشه
آنسا گفت : سلام به همگی همه جواب سلامش رو دادن جز تهیونگ
آنسا گفت : و همینطور شما جناب تهیونگ
تهیونگ برگشت سمتش و چَپَکی نگاش کرد و گفت : ازم انتظار نداری که بهت بگم سلام عشقم آنسا هم گفت : ایشش لازم نکرده تو به من بگی عشقم
جیمین گفت : اون خانم کی هستن که پشتت موندن....
میخواستم چیزی بگم که بدون اینکه اهمیتی بده از کنارم گذشت آروم گفتم : فراموش کردی, صبر کرد و گفت : خیلی وقته...صداش خیلی غرور داشت و سرد بود اینو گفت و رفت میخواستم برم دنبالش اما...نه....موندم و اشکام اوج گرفتن سرم رو انداختم پایین و زار زار گریه میکردم که یکی صدام کرد وقتی سرمو آوردم بالا با جین مواجه شدم با صدای گریونم گفت : میدونستم میتونم اینجا پیدات کنم گفتم : جین..هق..هق پیشونیم رو تکیه دادم به سینش اونم با دستش آروم میزد به کمرم
(بعد از ظهر )
از زبان ا/ت
ساعت ۵ بود تو خونه نشسته بودم که یه شماره ناشناس زنگ میزد
بر داشتم گفتم : بله بفرمایید
آنسا بود گفت : سلام خوبی منم آنسا پشته درم باز میکنی
یا خدا آدرس خونم رو از کجا آورده
در رو باز کردم یه لبخند بزرگ زد و برام دست تکون داد گفت : سلام دوست جونمممم
منم لبخند کوچیکی زدم و گفتم : سلام خوبی
گفت : خیلی خوبم...میتونم بیام تو
گفتم : البته
اومد داخل واسش کیک و آبمیوه بردم باهم خوردیم
گفت : اومدم بریم بیرون
گفتم : میشه بمونه واسه یه وقت دیگه گفت : نه خواهش میکنم
کلی اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم گفتم : بریم آماده شدم باهم رفتیم پایین که آنسا ماشینش رو نشونم داد گفت : اون ماشینه منه
واووو چه ماشینه لوکسی دهنم باز مونده بود
رفتیم سوار شدیم گفت : اول کجا بریم گفتم: خرید چطوره ؟! گفت : خیلی خوبه
رفتیم مرکز خرید بزرگ اصلا حال و حوصله خرید نداشتم
یه چندتا چیز خریدم ولی آنسا رو ول میکردی کل فروشگاه رو قرار بود بخره .
از فروشگاه اومدیم بیرون گفت : ا/ت من یه چیزی واسه دوتامون خریدم
گفتم : چی
گفت : یه لحظه وایستا نشونت میدم
وایستادیم از تو کیفش دوتا دستبند قهوهای درآورد که روش نقشِ یه نصفه قلب بود که وقتی اونا بهم می چسبیدن کامل میشدن
واییی خر ذوق شدم دلم میخواست گریه کنم آنسا رو بغل کردم و گفتم : ممنونم خیلی قشنگه گفت : اینم نشانه دوستیمون
رفتیم یه کافی شاپ همین که از در وارد شدیم دنبال جای خالی میگشتیم که تهیونگ و جین و جیمین و کوک رو دیدیم
خاک تو سرت ا/ت خاک 😵
گفتم : آنسا بهتره اصلا برگردیم گفت : عه چرا
یکم که چشمش رو چرخوند اون ۴ تا رو دید گفت : عه اونا...بیا بریم پیششون گفتم : نه صبر کن از دستم گرفت و کشید ماشاالله چه زوری داره.
رسیدیم بهشون من پشته آنسا موندم تا صورتم معلوم نشه
آنسا گفت : سلام به همگی همه جواب سلامش رو دادن جز تهیونگ
آنسا گفت : و همینطور شما جناب تهیونگ
تهیونگ برگشت سمتش و چَپَکی نگاش کرد و گفت : ازم انتظار نداری که بهت بگم سلام عشقم آنسا هم گفت : ایشش لازم نکرده تو به من بگی عشقم
جیمین گفت : اون خانم کی هستن که پشتت موندن....
۱۱۳.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.