پارت10
لبخند محوی زد
سویون فکر کرد شاید سوبین و بقیه گشنه باشن:شما که تا اینجا اومدین نمیخواین یه چیزی بخورین ؟
یونجون که دوست داشت بیشتر پیش سوبین باشه:حالا که اصرار میکنی باشه
سوبین خوشحال شد ولی زیاد نشون نداد
سویون:خب من برم سوپر مارکت محله زود برگردم
سوبین:اوکی
بومگیو هنوز یکم خجالت میکشید و سرش رو پایین انداخته بود و سوبین که دید بومگیو راحت نیست:اممم...بومگیو راحت نیستی؟
بومگیو سرش رو بالا اورد:نه راحتم
سوبین:اوهام
یونجون هنوز نمیتونست درباره ی حسی که به سوبین داره بگه ولی سعی کرد که بگه:سو...سوبین
سوبین:جانم؟
یونجون:میشه یه چیز شخصی بهت بگم؟
سوبین:شخصی؟اوهوم ...بیا توی اتاق بگو
سوبین و یونجون رفتن توی اتاق و روی تخت نشستند
سوبین:خب الان میتونی راحت بگی
یونجون با کمی خجالت:خب من...من...تو...
سوبین:خب...من چی؟
یونجون:من تو رو دوست دارم
سوبین با گیجی:چ...چی؟منو دوست داری؟ب...باورم نمیشه آخه از چی من خوشت میاد؟
یونجون که دید نباید این رو به سوبین میگفت:ب...ببخشید من الان میرم خونه امون خدافظ
سوبین دست یونجون رو گرفت و روی تخت نشوند و دست هاش رو روی صورت یونجون گذاشت و لب هاش رو روی لب های اون کوبید
یونجون از این کار یونجون تعجب کرد
در همون لحظه سویون در خونه رو باز کرد:من اومدم من
بومگیو هنوز اونجا توی هال روی تنها مبل خونه نشسته بود:اوه اومدی؟سلام
سویون:سلام...داداشم کو؟
بومگیو:با یونجون رفت توی اتاق
سویون و بومگیو به سمت اتاق رفتند و در زدند
یونجون با شنیدن صدای در ترسید و سعی کرد از سوبین جدا شه ولی سوبین نذاشت
سویون در رو باز کرد و با بومگیو اون صحنه رو دیدند
سویون که خوشحال بود برادرش از یه نفر خوشش میاد در رو بست و با بومگیو به هال برگشت و با لبخند کوچیکی:خب بومگیو پاستا دوست داری؟
بومگیو هنوز تعجب کرده بود:همین الان یونجون و سوبین توی اتاق داشتن همو میبوسیدن اونوقت تو به فکر پستایی
لبخند سویون پهن تر شد:من یه چیزی میدونم که میگم...پس ولشون کن
بومگیو :باشه
سویون:خب نگفتی پاستا دوست داری؟بومگیو:آره دارم...میخوای کمکت کنم؟
سویون نه ممنون
سویون فکر کرد شاید سوبین و بقیه گشنه باشن:شما که تا اینجا اومدین نمیخواین یه چیزی بخورین ؟
یونجون که دوست داشت بیشتر پیش سوبین باشه:حالا که اصرار میکنی باشه
سوبین خوشحال شد ولی زیاد نشون نداد
سویون:خب من برم سوپر مارکت محله زود برگردم
سوبین:اوکی
بومگیو هنوز یکم خجالت میکشید و سرش رو پایین انداخته بود و سوبین که دید بومگیو راحت نیست:اممم...بومگیو راحت نیستی؟
بومگیو سرش رو بالا اورد:نه راحتم
سوبین:اوهام
یونجون هنوز نمیتونست درباره ی حسی که به سوبین داره بگه ولی سعی کرد که بگه:سو...سوبین
سوبین:جانم؟
یونجون:میشه یه چیز شخصی بهت بگم؟
سوبین:شخصی؟اوهوم ...بیا توی اتاق بگو
سوبین و یونجون رفتن توی اتاق و روی تخت نشستند
سوبین:خب الان میتونی راحت بگی
یونجون با کمی خجالت:خب من...من...تو...
سوبین:خب...من چی؟
یونجون:من تو رو دوست دارم
سوبین با گیجی:چ...چی؟منو دوست داری؟ب...باورم نمیشه آخه از چی من خوشت میاد؟
یونجون که دید نباید این رو به سوبین میگفت:ب...ببخشید من الان میرم خونه امون خدافظ
سوبین دست یونجون رو گرفت و روی تخت نشوند و دست هاش رو روی صورت یونجون گذاشت و لب هاش رو روی لب های اون کوبید
یونجون از این کار یونجون تعجب کرد
در همون لحظه سویون در خونه رو باز کرد:من اومدم من
بومگیو هنوز اونجا توی هال روی تنها مبل خونه نشسته بود:اوه اومدی؟سلام
سویون:سلام...داداشم کو؟
بومگیو:با یونجون رفت توی اتاق
سویون و بومگیو به سمت اتاق رفتند و در زدند
یونجون با شنیدن صدای در ترسید و سعی کرد از سوبین جدا شه ولی سوبین نذاشت
سویون در رو باز کرد و با بومگیو اون صحنه رو دیدند
سویون که خوشحال بود برادرش از یه نفر خوشش میاد در رو بست و با بومگیو به هال برگشت و با لبخند کوچیکی:خب بومگیو پاستا دوست داری؟
بومگیو هنوز تعجب کرده بود:همین الان یونجون و سوبین توی اتاق داشتن همو میبوسیدن اونوقت تو به فکر پستایی
لبخند سویون پهن تر شد:من یه چیزی میدونم که میگم...پس ولشون کن
بومگیو :باشه
سویون:خب نگفتی پاستا دوست داری؟بومگیو:آره دارم...میخوای کمکت کنم؟
سویون نه ممنون
۱.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.