پارت۶۸
ـ بميري نيما!
با بدبختي و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشويي رفتم. نيما ساعت شش قرار بود دم خونه باشه. به بابا گفته بودم با اون قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتي نکرده بود. از دستشويي که بيرون اومدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوي اسپرت تنم کردم و کوله پشتي کوهنوردي ام رو هم برداشتم. کمي تنقلات داخلش ريختم و شال سياهم رو روي سرم کشيدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش هاي اسپرت آل استار مشکيم رو پا کردم. تند تند از در بيرون رفتم و تموم حياط رو دويدم. ساعت شش و پنج دقيقه بود. در رو که باز کردم، نيما جلوي در به پرادوش تکيه داده بود. عينک دودي خوشگلش به چشماش بود و دست به سينه ايستاده بود. در رو که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامي کردم و پريدم بالاي ماشينش. از همون لحظه صندلي رو خوابوندم و دراز کش شدم. نيما با ديدن من غش غش خنديد و گفت:
ـ خوابت مي ياد کوچولو؟
ـ آره نيما حرف نزن بذار من يه ذره ديگه بخوابم. آلارم گوشيم که صداش در اومد، دعاي خير به امواتت کردم حسابي.
نيما باز هم خنديد و در سکوت راه افتاد. تا وقتي که رسيديم من خوابيدم. با تکون هاي آهسته و نوازش مانند دست نيما روي موهام چشم باز کردم. صورتش با فاصله ي خيلي کم نزديک صورتم بود. عينکش رو روي موهاش گذاشته بود و با نگاهي خاص به من خيره شده بود. با دست چشمام رو ماليدم و گفتم:
ـ رسيديم؟
ـ آره خانومي، رسيديم. بايد پياده بشي. البته اگه بازم خوابت مياد مي شينيم توي ماشين تا تو بخوابي.
با چشمايي گشاد شده گفتم:
ـ خودتي نيما؟! منتظر بودم کلي مسخره ام کنيا! چت شده تو؟
با بدبختي و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشويي رفتم. نيما ساعت شش قرار بود دم خونه باشه. به بابا گفته بودم با اون قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتي نکرده بود. از دستشويي که بيرون اومدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوي اسپرت تنم کردم و کوله پشتي کوهنوردي ام رو هم برداشتم. کمي تنقلات داخلش ريختم و شال سياهم رو روي سرم کشيدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش هاي اسپرت آل استار مشکيم رو پا کردم. تند تند از در بيرون رفتم و تموم حياط رو دويدم. ساعت شش و پنج دقيقه بود. در رو که باز کردم، نيما جلوي در به پرادوش تکيه داده بود. عينک دودي خوشگلش به چشماش بود و دست به سينه ايستاده بود. در رو که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامي کردم و پريدم بالاي ماشينش. از همون لحظه صندلي رو خوابوندم و دراز کش شدم. نيما با ديدن من غش غش خنديد و گفت:
ـ خوابت مي ياد کوچولو؟
ـ آره نيما حرف نزن بذار من يه ذره ديگه بخوابم. آلارم گوشيم که صداش در اومد، دعاي خير به امواتت کردم حسابي.
نيما باز هم خنديد و در سکوت راه افتاد. تا وقتي که رسيديم من خوابيدم. با تکون هاي آهسته و نوازش مانند دست نيما روي موهام چشم باز کردم. صورتش با فاصله ي خيلي کم نزديک صورتم بود. عينکش رو روي موهاش گذاشته بود و با نگاهي خاص به من خيره شده بود. با دست چشمام رو ماليدم و گفتم:
ـ رسيديم؟
ـ آره خانومي، رسيديم. بايد پياده بشي. البته اگه بازم خوابت مياد مي شينيم توي ماشين تا تو بخوابي.
با چشمايي گشاد شده گفتم:
ـ خودتي نيما؟! منتظر بودم کلي مسخره ام کنيا! چت شده تو؟
۱.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.