365 day
#365_day
--p1--
نفس عمیقی کشیدم . از ازدواج متنفر بودم ، اما مجبور به انجامش شدم! .
با صدای مامانم به خودم اومدم( پاشو ، الان میان) فک کنم کسی براش مهم نبود که تک دخترشون داره به اجبار ازدواج میکنه .
پاشدم و اروم رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم . خیلی خودمو نگه داشته بودم . به هرحال که 365 روز بود . .
وقتی لباسامو عوض میکردم با خودم تکرار میکردم .
+فقط 365 روزه ، تحمل کن . .
با اینکه ندیده بودمش اما حس خوبی نداشتم .
با وارد شدن مامانم به اتاق فهمیدم که اومدن . .
اروم رفتم بیرون ،با دیدن پسری که اونجا بود ، هوفی کشیدم . شاید استایلش ترند بود ، شاید زیبا بود اما تایپ من نبود . .
رفتم و نشستم روی مبل وسط سالن که بابام شروع کرد(چطوره بفرستیمشون برن حرف بزنن؟) خانواده ش سری تکون دادن و اون پاشد و دنبالم اومد . رفتیم تویه اتاقم و نشستیم . .
گوشیمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم 21:03
حتی اسمشم نمیدونستم . میتونستم تنفرو توی قیافه ش ببینم به هرحال ک مجبور به ازدواج بودیم ، صدای بمش سکوتو از بین برد
_نگاهات داره اذیتم میکنه!
+هوف ،باورم نمیشه قراره با تو ازدواج کنم .
_ترجیحا بهتره حرف نزنی ، باعث میشی تنفرم نسبت بهت بیشتر شه .
+الان . . پسره ی عوضی . .
ازهم بدمون میومد .
گوشیمو برداشتم و ساعتمو چک کردم .21:45
پاشدم
+چهل و دو دیقه از اینجا بودنمون
گذشته! پاشو بیا بیرون .
پشت سر من اومد .
باباش شروع کرد(فک کنم ا.ت و تهیونگ از هم خوششون اومد) .
اسمش تهیونگ بود؟ . . اون با تنفر داشت بهم نگاه میکرد و تنفرش هم بی جواب نبود ، حس منم متقابل بود .
تنفر توی چشامون موج میزد و تنفر بیشتر داشت روش اصکی سواری میکرد . .
دستمو روی چشام گذاشتم فقط 17 سالم بود و این واسم به اندازه ی کافی دردناک بود .
با صدای بمی که شنیدم از افکارم بیرون اومدم .
_نه ، مشکلی ندارم .
چی داشتن میگفتن؟ باید مهمون حرفاشون میشدم .(ا.ت دخترم ، همین فردا ازدواج کنید ، نظرتون چیه؟)
+ف . .فردا؟ . .
--p1--
نفس عمیقی کشیدم . از ازدواج متنفر بودم ، اما مجبور به انجامش شدم! .
با صدای مامانم به خودم اومدم( پاشو ، الان میان) فک کنم کسی براش مهم نبود که تک دخترشون داره به اجبار ازدواج میکنه .
پاشدم و اروم رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم . خیلی خودمو نگه داشته بودم . به هرحال که 365 روز بود . .
وقتی لباسامو عوض میکردم با خودم تکرار میکردم .
+فقط 365 روزه ، تحمل کن . .
با اینکه ندیده بودمش اما حس خوبی نداشتم .
با وارد شدن مامانم به اتاق فهمیدم که اومدن . .
اروم رفتم بیرون ،با دیدن پسری که اونجا بود ، هوفی کشیدم . شاید استایلش ترند بود ، شاید زیبا بود اما تایپ من نبود . .
رفتم و نشستم روی مبل وسط سالن که بابام شروع کرد(چطوره بفرستیمشون برن حرف بزنن؟) خانواده ش سری تکون دادن و اون پاشد و دنبالم اومد . رفتیم تویه اتاقم و نشستیم . .
گوشیمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم 21:03
حتی اسمشم نمیدونستم . میتونستم تنفرو توی قیافه ش ببینم به هرحال ک مجبور به ازدواج بودیم ، صدای بمش سکوتو از بین برد
_نگاهات داره اذیتم میکنه!
+هوف ،باورم نمیشه قراره با تو ازدواج کنم .
_ترجیحا بهتره حرف نزنی ، باعث میشی تنفرم نسبت بهت بیشتر شه .
+الان . . پسره ی عوضی . .
ازهم بدمون میومد .
گوشیمو برداشتم و ساعتمو چک کردم .21:45
پاشدم
+چهل و دو دیقه از اینجا بودنمون
گذشته! پاشو بیا بیرون .
پشت سر من اومد .
باباش شروع کرد(فک کنم ا.ت و تهیونگ از هم خوششون اومد) .
اسمش تهیونگ بود؟ . . اون با تنفر داشت بهم نگاه میکرد و تنفرش هم بی جواب نبود ، حس منم متقابل بود .
تنفر توی چشامون موج میزد و تنفر بیشتر داشت روش اصکی سواری میکرد . .
دستمو روی چشام گذاشتم فقط 17 سالم بود و این واسم به اندازه ی کافی دردناک بود .
با صدای بمی که شنیدم از افکارم بیرون اومدم .
_نه ، مشکلی ندارم .
چی داشتن میگفتن؟ باید مهمون حرفاشون میشدم .(ا.ت دخترم ، همین فردا ازدواج کنید ، نظرتون چیه؟)
+ف . .فردا؟ . .
۴.۴k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.