فیک تهیونگ(عشق+بی انتها)P38
هیناه
بعده کلی سخنرانی بالاخره تموم شد ساعت یازده بود جمعیت کم کم داشتن میرفتن ، در طول این چند ساعت فکرم درگیر بود و نگاه های گاه بی گاه تهیونگ معذبم میکرد همچنین غرغرای یتسه که درمورد چان سو میکرد کلافم کرده بود
_هیناه ؟
_هوم
_چته؟ دپرسی
_خوبم چیزیم نیست
_نه هست من خواهرمو خوب میشناسم نکنه اون چان سو بهت چیزی گفته ؟ اگر اینطوره بگو خودم برم حالشو بگیرم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یتسه حواست هست اندازه صد سال تو این چند ساعت سره چان سو حرص خوردی ؟!
_آره خب چون ازش بدم میاد چون اون تو رو اندازه همین صد سالی که گفتی اذیت کرده اگه من گذاشتم بازم بیاد سمتت
همه این جمله رو با اخمای در همش میگفت و قیافش خیلی بامزه شده بود
_خواهرمی یا بادیگارد ؟
حق به جانب نگام کرد و گفت : هر دوتاش
_خب دیگه بسه بریم خونه که خیلی خستم
با قیافه آویزونی گفت : به همین زودی ؟
_زود ؟! فردا دانشگاه داری تازه ساعت یازدهِ میدونی از کی اینجاییم
_باشه هرچی تو بگی اطاعت میشه
به قیافش خندم گرفته بود
کوک و تهیونگ کناره در وایستاده بودن بازم با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر نکنم بهش.
_دارین میرین ؟
کوک دستای یتسه رو گرفت و با حالت ناراحتی همو نگاه میکردن اینقدر که اینا با این عشق شیرینشون خودنمایی میکنن دیگه بدم میاد از اینجور چیزا
سمت تهیونگ نگاه کردم اونم وقتی متوجهم شد نگام کرد و چند قدم بهم نزدیک شد و به آروم ترین صورت ممکن گفت : منتظرتم
منظورشو گرفتم همچنان خیره بهش بودم که با جیغی که یتسه کشید ترسیده برگشتم سمتشون که با دیدن دونه های برف فهمیدم این جیغش واسه چی بوده
_هیناه نگاه کن برف میاد ببین
بالاخره بعده کلی مسخره بازی که کوک و یتسه درآوردن و در آخر با اخطار تهیونگ خودشونو جمع کردن رفتیم خونه شب خسته کننده و پر استرسی بود واسم.
بلاتکلیف روی تختم نشسته بودمو به دیوار خیره شده بودم..چی بگم بهش ؟ ساعت از دوازده هم گذشته بود و من هنوز هیچ جوابی نداده بودم،نمیخواستم دوباره وارده یه رابط.های بشم که ندونسته همه چیز رو سرم خراب بشه،شاید واسه اون جدی نباشه اما واسه منی که احساساتم حرف اول ماجران موضوع فرق داره.
بالاخره تصمیمو گرفتم دوس داشتم حتی شده به عنوان دوست همراهش باشم اما آخرش من میشدم یه آدم وابسته که آسیب میبینه..پس جوابم منفیه واسش
بعده کلی سخنرانی بالاخره تموم شد ساعت یازده بود جمعیت کم کم داشتن میرفتن ، در طول این چند ساعت فکرم درگیر بود و نگاه های گاه بی گاه تهیونگ معذبم میکرد همچنین غرغرای یتسه که درمورد چان سو میکرد کلافم کرده بود
_هیناه ؟
_هوم
_چته؟ دپرسی
_خوبم چیزیم نیست
_نه هست من خواهرمو خوب میشناسم نکنه اون چان سو بهت چیزی گفته ؟ اگر اینطوره بگو خودم برم حالشو بگیرم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یتسه حواست هست اندازه صد سال تو این چند ساعت سره چان سو حرص خوردی ؟!
_آره خب چون ازش بدم میاد چون اون تو رو اندازه همین صد سالی که گفتی اذیت کرده اگه من گذاشتم بازم بیاد سمتت
همه این جمله رو با اخمای در همش میگفت و قیافش خیلی بامزه شده بود
_خواهرمی یا بادیگارد ؟
حق به جانب نگام کرد و گفت : هر دوتاش
_خب دیگه بسه بریم خونه که خیلی خستم
با قیافه آویزونی گفت : به همین زودی ؟
_زود ؟! فردا دانشگاه داری تازه ساعت یازدهِ میدونی از کی اینجاییم
_باشه هرچی تو بگی اطاعت میشه
به قیافش خندم گرفته بود
کوک و تهیونگ کناره در وایستاده بودن بازم با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر نکنم بهش.
_دارین میرین ؟
کوک دستای یتسه رو گرفت و با حالت ناراحتی همو نگاه میکردن اینقدر که اینا با این عشق شیرینشون خودنمایی میکنن دیگه بدم میاد از اینجور چیزا
سمت تهیونگ نگاه کردم اونم وقتی متوجهم شد نگام کرد و چند قدم بهم نزدیک شد و به آروم ترین صورت ممکن گفت : منتظرتم
منظورشو گرفتم همچنان خیره بهش بودم که با جیغی که یتسه کشید ترسیده برگشتم سمتشون که با دیدن دونه های برف فهمیدم این جیغش واسه چی بوده
_هیناه نگاه کن برف میاد ببین
بالاخره بعده کلی مسخره بازی که کوک و یتسه درآوردن و در آخر با اخطار تهیونگ خودشونو جمع کردن رفتیم خونه شب خسته کننده و پر استرسی بود واسم.
بلاتکلیف روی تختم نشسته بودمو به دیوار خیره شده بودم..چی بگم بهش ؟ ساعت از دوازده هم گذشته بود و من هنوز هیچ جوابی نداده بودم،نمیخواستم دوباره وارده یه رابط.های بشم که ندونسته همه چیز رو سرم خراب بشه،شاید واسه اون جدی نباشه اما واسه منی که احساساتم حرف اول ماجران موضوع فرق داره.
بالاخره تصمیمو گرفتم دوس داشتم حتی شده به عنوان دوست همراهش باشم اما آخرش من میشدم یه آدم وابسته که آسیب میبینه..پس جوابم منفیه واسش
۱۴.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.