پارت ۴۰
رفتیم داخل اتاق چقدر خوشگل بود بوی عطر جونکوک کل اتاقو گرفته بود و من عاشقش بودم یه تم سیاه و سفید داشت داشتم اتاقو نگاه میکردم که کوک چونشو گذاشت روی شونم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت»بیب از اینجا چی از اینجا هم خوشت اومده
گفتم»معلومه که خوشم اومده سلیقت خیلی خوبه
گفت»معلومه که سلیقم خوبه بیب اگه سلیقم خوب نبود که تو رو انتخاب نمیکردم
گفتم» اونکه صد در صد اره فقط تو انتخاب لباس برای من سلیقت خوب نیس عزیزم(خنده)
گفت»چیییی ینی از لباسای که من برات انتخاب میکنم خوشت نمیاد اره چون همشون بسته ان و هیجات پیدا نیس (کمی عصبی)
گفتم»نه نه اصن من غلط خوردم ولش
گفت»هوم باشه موقع خواب حسابتو میرسم بیب
گفتم»واییی نه
بعد رفتیم و نشستیم روی تخت اتاق بزرگی بود و اینجوری نبود که حوصلت سر بره
کوک گفت»گفتم وسایلاتو بچینن تو اتاق بیب
گفتم»مرسی عزیزم
گقت»خواهش بیب
بعد دراز کشیدم رو تخت کوک هم کنارم دراز کشید که برگشتم سمتش و گفتم »جونکوک
گفت»جانم
گفتم»میشه یکم بیشتر اینجا رو بهم نشون بدی بیا بریم بیرون
گفت»پاشو بیا دنبالم اگه خسته نیستی
گفتم»باشه
بعد بلند شد و منم پاشدم و با هم رفتیم بیرون دستشو سفت چسپیدم و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد و هی بهم نشون میداد و میگفت که اینجا چیکار میکنن شبیه یه شرکت بود ولی بزرگ تر و با آدم های سیاه پوش و مسلح سکوت سنگینی داشتن که به جونکوک گفتم»اینا چرا اینقدر ساکتن
گفت»چرا باید با هم حرف بزنن اونم موقع کار
گفتم»اخه تو شرکت اینجوری نبود
گفت»خودت داری میگی شرکت بیب اینجا با شرکت زمین تا آسمون فرق داره همه چی از ادماش گرفته تا کارش و رفتاراشون اینم که میبینی ساکتن وجود من اینکارو کرده اینقدر جو سنگین باشه و سکوت کنن البته فک نکنم اگه من نباشم هم اینا خطایی کنن چون همه جا دوربین داره بیب
من که کلا پشمام ریخته بود واییی با کی ازدواج کردم من گفتم»واییی جونکوک دارم میترسم کم کم
خندید و گفت»چیزی واسه ترسیدن وجود نداره تا وقتی من اینجام هوم؟!
گفتم»اونکه اره ولی....
گفت»ولی نداره اوکی ؟!
گفتم»اوکی
بعد دوباره رفتیم تا جا های دیگه رو نشونم بده که زیر لب گفتم»بیچاره زیر دستات
که گفت»شنیدماااا
با لبخند فیکی که مثلا گند کاریمو بپوشونم گفتم»عاممم کوک بیا بریم اونجا میخوام برم اونجا
گفت»بیب طمئنی میخوای بری اونجا
با ذوق گفتم»همه جا رو دیدیم فقط اونجا مونده بیا دیگه لطفااا
گفت»باشه ولی نترسیااا من پیشتم اوکی ؟!
گفتم»اوهوم باشه قول میدم
گفتم»معلومه که خوشم اومده سلیقت خیلی خوبه
گفت»معلومه که سلیقم خوبه بیب اگه سلیقم خوب نبود که تو رو انتخاب نمیکردم
گفتم» اونکه صد در صد اره فقط تو انتخاب لباس برای من سلیقت خوب نیس عزیزم(خنده)
گفت»چیییی ینی از لباسای که من برات انتخاب میکنم خوشت نمیاد اره چون همشون بسته ان و هیجات پیدا نیس (کمی عصبی)
گفتم»نه نه اصن من غلط خوردم ولش
گفت»هوم باشه موقع خواب حسابتو میرسم بیب
گفتم»واییی نه
بعد رفتیم و نشستیم روی تخت اتاق بزرگی بود و اینجوری نبود که حوصلت سر بره
کوک گفت»گفتم وسایلاتو بچینن تو اتاق بیب
گفتم»مرسی عزیزم
گقت»خواهش بیب
بعد دراز کشیدم رو تخت کوک هم کنارم دراز کشید که برگشتم سمتش و گفتم »جونکوک
گفت»جانم
گفتم»میشه یکم بیشتر اینجا رو بهم نشون بدی بیا بریم بیرون
گفت»پاشو بیا دنبالم اگه خسته نیستی
گفتم»باشه
بعد بلند شد و منم پاشدم و با هم رفتیم بیرون دستشو سفت چسپیدم و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد و هی بهم نشون میداد و میگفت که اینجا چیکار میکنن شبیه یه شرکت بود ولی بزرگ تر و با آدم های سیاه پوش و مسلح سکوت سنگینی داشتن که به جونکوک گفتم»اینا چرا اینقدر ساکتن
گفت»چرا باید با هم حرف بزنن اونم موقع کار
گفتم»اخه تو شرکت اینجوری نبود
گفت»خودت داری میگی شرکت بیب اینجا با شرکت زمین تا آسمون فرق داره همه چی از ادماش گرفته تا کارش و رفتاراشون اینم که میبینی ساکتن وجود من اینکارو کرده اینقدر جو سنگین باشه و سکوت کنن البته فک نکنم اگه من نباشم هم اینا خطایی کنن چون همه جا دوربین داره بیب
من که کلا پشمام ریخته بود واییی با کی ازدواج کردم من گفتم»واییی جونکوک دارم میترسم کم کم
خندید و گفت»چیزی واسه ترسیدن وجود نداره تا وقتی من اینجام هوم؟!
گفتم»اونکه اره ولی....
گفت»ولی نداره اوکی ؟!
گفتم»اوکی
بعد دوباره رفتیم تا جا های دیگه رو نشونم بده که زیر لب گفتم»بیچاره زیر دستات
که گفت»شنیدماااا
با لبخند فیکی که مثلا گند کاریمو بپوشونم گفتم»عاممم کوک بیا بریم اونجا میخوام برم اونجا
گفت»بیب طمئنی میخوای بری اونجا
با ذوق گفتم»همه جا رو دیدیم فقط اونجا مونده بیا دیگه لطفااا
گفت»باشه ولی نترسیااا من پیشتم اوکی ؟!
گفتم»اوهوم باشه قول میدم
۶۹.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.