پارت اخر😭😭بالاخره تموم میشه....
پارت اخر😭😭بالاخره تموم میشه....
بعد از اماده کردن وسایل عروسی رفتی تا لباس هاتو بپوشی در اتاقمون رو باز کردم رفتم خودمو انداختم روی تخت
هانا؛۰:کاش مامان بابام هم بودن اه
یدفعه یادشون افتادم و گریه کردم که در باز شد و جانگکوک اومد تو روی کمرم دراز کشید
جونگکوک:دختر کوچولوی من چرا داره گریه میکنه هااا
هانا:از روم بلند شو کمرم شکست
جونگکوک:باشه عوض اینکه اماده شی داری گریه میکنی
هانا:خوب دلم برای خانوادم تنگ شده
جونگکوک:راجب این حرفی باهات ندارم من رفتم اماده شم
رفت درو باز کرد یه چشمک بهم زدو رفت بلند شدم و به کمک خدمتکارو لباسم رو پوشیدم بعد از کلی استرس بالاخره حاضر شدم.
رفتم به سالن عروسی و اونجا نشستم روی یکی از صندلی ها که با دست کسی پشتم ارز فکر و خیال در اومدم با دیدن یوکی خنده ای کردم
هانا:بیا بشین اینجا
یوکی:چرا اخمات تو همه عروس خانم
هانا:خب خانوادم پیشم نیستن تا مثل همه ی عروسیا بدرقم کنن
یوکی:عیبی نداره تو الان ماهاو داری دیگه ناراحت نباش
تهیونگ با شیطونی سرشو وسط اورد جلو تا به حرفامون گوش بده که با صدای داد یوکی خجالت کشید
یوکی:واقعا که دوست پسر مارو ببین فضول تربیت شده
تهیونگ:هی من فضول نیستما امشب بهت میگم کی فضوله
زبونشو در اورد و فرار کرد با خنده بهشون زل زده بودم که مهمونا اومدن پاشدم و بهشون احترام گذاشتم بعد از چند دقیقه جونگکوک اومد و کنار من نشست
جونگکوک:خانم کوچولم از هرشب خوشگل تر و جذاب تر شده
هانا:من همیشه خوشگل و جذابن چه الان چه نه
جونگکوک:باشه فقط دلم میخواد مراسم زودتر تموم شه
بعد از اینکه عاقد عروسیتون رو رسمی کرد لبای هم رو بوسید جونگکوک وسط بوسه اروم بهت گفت:دیگه داره تموم میشه اماده باش
گونه هات سرخ شدن از هم جدا شدین بعد از اینکه مهمونا رفتن رفتی طبقه بالا منتظر جونگکوکشدی تا بیاد بلند شدی و به لباسی که امشب برات اماده شده بود نگاه کردی
هانا:این کجاش شبیه لباسه یدفعه لباس نپوشم بهتره
اون لباس سیاه مسخررو برداشتی و تنت کردی توی اون لباس زیادی س**ی شده بودی با عصبانیت باهاتو کوبوندی زمین
هانا:من اگه بفهمم کدوم احمقی این ...
با صدای کوکی با ترس برگشتی عقب
جونگکوک:من احمق اون رو برات انتخاب کردم بیبی گرل (ایش حالم بهم میخوره از این کلمه😹😹)
بعد از اماده کردن وسایل عروسی رفتی تا لباس هاتو بپوشی در اتاقمون رو باز کردم رفتم خودمو انداختم روی تخت
هانا؛۰:کاش مامان بابام هم بودن اه
یدفعه یادشون افتادم و گریه کردم که در باز شد و جانگکوک اومد تو روی کمرم دراز کشید
جونگکوک:دختر کوچولوی من چرا داره گریه میکنه هااا
هانا:از روم بلند شو کمرم شکست
جونگکوک:باشه عوض اینکه اماده شی داری گریه میکنی
هانا:خوب دلم برای خانوادم تنگ شده
جونگکوک:راجب این حرفی باهات ندارم من رفتم اماده شم
رفت درو باز کرد یه چشمک بهم زدو رفت بلند شدم و به کمک خدمتکارو لباسم رو پوشیدم بعد از کلی استرس بالاخره حاضر شدم.
رفتم به سالن عروسی و اونجا نشستم روی یکی از صندلی ها که با دست کسی پشتم ارز فکر و خیال در اومدم با دیدن یوکی خنده ای کردم
هانا:بیا بشین اینجا
یوکی:چرا اخمات تو همه عروس خانم
هانا:خب خانوادم پیشم نیستن تا مثل همه ی عروسیا بدرقم کنن
یوکی:عیبی نداره تو الان ماهاو داری دیگه ناراحت نباش
تهیونگ با شیطونی سرشو وسط اورد جلو تا به حرفامون گوش بده که با صدای داد یوکی خجالت کشید
یوکی:واقعا که دوست پسر مارو ببین فضول تربیت شده
تهیونگ:هی من فضول نیستما امشب بهت میگم کی فضوله
زبونشو در اورد و فرار کرد با خنده بهشون زل زده بودم که مهمونا اومدن پاشدم و بهشون احترام گذاشتم بعد از چند دقیقه جونگکوک اومد و کنار من نشست
جونگکوک:خانم کوچولم از هرشب خوشگل تر و جذاب تر شده
هانا:من همیشه خوشگل و جذابن چه الان چه نه
جونگکوک:باشه فقط دلم میخواد مراسم زودتر تموم شه
بعد از اینکه عاقد عروسیتون رو رسمی کرد لبای هم رو بوسید جونگکوک وسط بوسه اروم بهت گفت:دیگه داره تموم میشه اماده باش
گونه هات سرخ شدن از هم جدا شدین بعد از اینکه مهمونا رفتن رفتی طبقه بالا منتظر جونگکوکشدی تا بیاد بلند شدی و به لباسی که امشب برات اماده شده بود نگاه کردی
هانا:این کجاش شبیه لباسه یدفعه لباس نپوشم بهتره
اون لباس سیاه مسخررو برداشتی و تنت کردی توی اون لباس زیادی س**ی شده بودی با عصبانیت باهاتو کوبوندی زمین
هانا:من اگه بفهمم کدوم احمقی این ...
با صدای کوکی با ترس برگشتی عقب
جونگکوک:من احمق اون رو برات انتخاب کردم بیبی گرل (ایش حالم بهم میخوره از این کلمه😹😹)
۲۰.۰k
۰۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.