Part : ۴۵
Part : ۴۵ 《بال های سیاه》
ماریا باید سره فرصت..با این خانوم "سرنوشت" که دست بر قضا تویه زمین بود یه صحبت درست و حسابی می کرد... از شانس خوبش آدرس و نشانی این خانوم رو داشت..حتی اسمش رو هم میدونست..میساکی..یکی از چند الهه ای که جهان رو اداره میکردن..الهه ی سرنوشت..کسی که اونقدر به نوشتن علاقه داشت که شروع کرده بود به نوشتن سرنوشت همه ی آدما...سرنوشت تک به تکشون رو مینوشت و مشخص می کرد..و حالا ماریا هم مطمئن بود تمام این اتفاقا، اتفاقی نیست..اینکه پسر خواب اونو دیده بود..اینکه اونو جونگکوک جفتشون تویه یه روز..تویه یه مکان همو دیدن...اینکه با هم آشنا شدن و حتی اینکه پسر قرار گذاشته بود دوباره ماریا رو ببینه...حتی الان اینکه اونا تویه یه همچین موقعیتی هم قرار گرفته بودن هم اتفاقی نبود..
محض رضای خدا...ماریا واقعا چی فکر میکرد..فکر کرده بود چون دست راست لوسیفره هیچی تویه جهان نمیتونه اونو کنترل کنه؟! غافل از اینکه حتی به جهنم اومدن لوسیفر هم کاره میساکی بود..
ماریا با صدا زده شدن اسمش از زبون پسر، به خودش اومد و متوجه شد مدت طولانی رو تویه فکر بوده:
+ببخشید..من رفتم تو فکر...آها آره باید جواب سوالت رو میدادم...ببین خب...من تا قبل از اینکه اون روز تو رو تویه اون مغازه ببینم اصلا فکر نمی کردم تو وجود داشته باشی! یا دست کم بعد از دو هزار سال پیدات شده باشه!
و حتی به طور جذابی تو خواب یه فرشته با یه بال سیاه و سفید رو دیده باشی! و حتی جذاب ترش اینکه من کسی بودم که یه بال سفید و یه بال سیاه داشت..و محض رضای لوسیفر...اسمه تو هم جونگکوک بود..حتی قیافت هم همون جونگکوک دو هزار سال پیش بود...حتی علایقت هم تغییر نکرده بودن..فقط من از تویه خاطراتت حذف شده بودم..
و نکته ی جالب تری هم که این داستان داره اینه که حتی اینکه قرار گذاشتی که من تو رو ببینم..حتی اینکه برات تعریف کنم هزار سال گذشته چه اتفاقی افتاده..و تویه خیابون پریدنت..حتی اینجا بودن الانمون هم توسط یه نفر..برنامه ریزی شده بود..و قسم میخورم که کاره من نبوده..من اون کسی نبودم که این کارا رو کرده..حتی مطمئنم که این داستان ادامه داره و تک تک لحظاتمون رو هم یکی دیگه داره تعیین میکنه یعنی_____
پسر با بوسیدن لب های دختر حرفش رو نیمه تموم گذاشت...
ماریا باید سره فرصت..با این خانوم "سرنوشت" که دست بر قضا تویه زمین بود یه صحبت درست و حسابی می کرد... از شانس خوبش آدرس و نشانی این خانوم رو داشت..حتی اسمش رو هم میدونست..میساکی..یکی از چند الهه ای که جهان رو اداره میکردن..الهه ی سرنوشت..کسی که اونقدر به نوشتن علاقه داشت که شروع کرده بود به نوشتن سرنوشت همه ی آدما...سرنوشت تک به تکشون رو مینوشت و مشخص می کرد..و حالا ماریا هم مطمئن بود تمام این اتفاقا، اتفاقی نیست..اینکه پسر خواب اونو دیده بود..اینکه اونو جونگکوک جفتشون تویه یه روز..تویه یه مکان همو دیدن...اینکه با هم آشنا شدن و حتی اینکه پسر قرار گذاشته بود دوباره ماریا رو ببینه...حتی الان اینکه اونا تویه یه همچین موقعیتی هم قرار گرفته بودن هم اتفاقی نبود..
محض رضای خدا...ماریا واقعا چی فکر میکرد..فکر کرده بود چون دست راست لوسیفره هیچی تویه جهان نمیتونه اونو کنترل کنه؟! غافل از اینکه حتی به جهنم اومدن لوسیفر هم کاره میساکی بود..
ماریا با صدا زده شدن اسمش از زبون پسر، به خودش اومد و متوجه شد مدت طولانی رو تویه فکر بوده:
+ببخشید..من رفتم تو فکر...آها آره باید جواب سوالت رو میدادم...ببین خب...من تا قبل از اینکه اون روز تو رو تویه اون مغازه ببینم اصلا فکر نمی کردم تو وجود داشته باشی! یا دست کم بعد از دو هزار سال پیدات شده باشه!
و حتی به طور جذابی تو خواب یه فرشته با یه بال سیاه و سفید رو دیده باشی! و حتی جذاب ترش اینکه من کسی بودم که یه بال سفید و یه بال سیاه داشت..و محض رضای لوسیفر...اسمه تو هم جونگکوک بود..حتی قیافت هم همون جونگکوک دو هزار سال پیش بود...حتی علایقت هم تغییر نکرده بودن..فقط من از تویه خاطراتت حذف شده بودم..
و نکته ی جالب تری هم که این داستان داره اینه که حتی اینکه قرار گذاشتی که من تو رو ببینم..حتی اینکه برات تعریف کنم هزار سال گذشته چه اتفاقی افتاده..و تویه خیابون پریدنت..حتی اینجا بودن الانمون هم توسط یه نفر..برنامه ریزی شده بود..و قسم میخورم که کاره من نبوده..من اون کسی نبودم که این کارا رو کرده..حتی مطمئنم که این داستان ادامه داره و تک تک لحظاتمون رو هم یکی دیگه داره تعیین میکنه یعنی_____
پسر با بوسیدن لب های دختر حرفش رو نیمه تموم گذاشت...
۴.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.