pawn/پارت ۱۶۸
اسلایدها: ا/ت، تهیونگ
تهیونگ همراه ا/ت به جشن تولد جیسو اومدن...
ا/ت نمیدونست به جشن کی اومده...
تهیونگ هم ترجیح داد امشب در مورد مسئله ی زمین با ا/ت صحبت نکنه و بزاره سر فرصت در موردش بحث کنن...
وارد سالنی شدن که امشب کاملا برای جیسو رزرو شده بود...
صدای موزیک زیاد بود... دی جی هم به فضا جو بیشتری میداد...
نورهای رنگی ای که فضا رو پر کرده بود باعث میشد در بدو ورود نشه کسی رو تشخیص داد...
ا/ت و تهیونگ تمام طول راه حرف نزده بودن... ا/ت حالا کنار تهیونگ ایستاده بود و به اطراف چشم میچرخوند... اما نتونست حدس بزنه صاحب جشن کیه...
نگاهی به تهیونگ انداخت و پرسید: دوستت کجاس؟...
صدای موزیک زیاد بود و تهیونگ متوجه حرفش نشد... گوششو نزدیک ا/ت آورد...سالها بود که نتونسته بود انقدر به ا/ت نزدیک بشه...
شاید ناخودآگاه بود... شاید هم از سر اجبار... ولی ا/ت هم دستشو کنار گوش تهیونگ گذاشت و توی گوشش جملشو تکرار کرد...
تهیونگ هنوز جوابشو نداده بود که احساس کرد دستی بازوشو گرفت...
از ا/ت فاصله گرفت...
جیسو رو همراه دوس پسرش دید که با لبخند بهشون نگاه میکردن...
ا/ت با دیدنشون شوک شده بود...
تهیونگ هم متقابلا لبخند زد و بهشون دست داد...
ا/ت علاقه ای به صحبت کردن با جیسو نداشت... اما بخاطر پسری که همراهش بود خودشو حفظ کرد و مثل تهیونگ لبخند زد و تبریک گفت...
جیسو: تهیونگا... خیلی خوشحالم که تو و
ا/ت دوتایی دعوتمو قبول کردین
تهیونگ: بایدم میومدیم... تو بهترین دوست منی...
جیسو دوس پسرش تشکر کردن و به سمت باقی مهموناشون رفتن...
وقتی اونا دور شدن ا/ت مچ دست تهیونگ رو گرفت...
تهیونگ وقتی برگشت و توی صورت ا/ت نگاه کرد با اخمش مواجه شد!...
ا/ت: من میرم...
و به سمت در خروجی رفت....
تهیونگ دنبالش رفت...
تهیونگ: صبر کن...
ا/ت...
ا/ت با توام...
وایسا...
از سالن بیرون رفتن...
تهیونگ بهش رسید... دستشو گرفت و نگهش داشت...
ا/ت: چیه؟
تهیونگ: کجا داری میری؟
ا/ت: میرم خونه... پس واسه همین بهم نگفتی تولد کیه... من ساده دنبالت راه افتادم فک کردم واقعا من دوستتو نمیشناسم... نمیدونستم منو آوردی تولد دوست دختر سابقت!....
تهیونگ نگاهی به اطرافشون انداخت... کسی نبود...
دستاشو به کمرش زد و با صدای آروم و بمی گفت: چی داری میگی دختر!... هنوزم نمیخوای قبول کنی باهاش رابطه ای نداشتم!
ا/ت: الان این مهم نیست... من میخوام برم خونه!
تهیونگ: ا/ت... هوا خیلی سرده... بیا بریم تو... وقتی برگشتیم خونه دربارش حرف میزنیم
ا/ت: نخیر!... چرا بهم نگفتی میایم تولد این دختره!؟؟!!!
تهیونگ: چون اگه میگفتم نمیومدی!
ا/ت: خب نهایتش تنهایی میومدی... فقط میخواستی من بیام که حرصم بدی!!
تهیونگ: نه!!!... نهههه!!!!
ا/ت: پس چی؟
تهیونگ: چرا باید تنها بیام؟ وقتی یکی مثل تو کنارمه!... دلم میخواد همه تو رو با من ببینن!....
ا/ت سکوت کرد... تهیونگ راهی براش نذاشت که بتونه برای ادامه ی مشاجرشون ازش استفاده کنه... بازم با کلمات پر از احساسش جلوی حملات کلامی ا/ت سد شد!...
ا/ت نمیخواست کم بیاره... ابرویی بالا انداخت و گفت: به هر حال.... من اینجا نمیمونم... سوییچو بده موقع برگشتن خودت یه ماشین بگیر!...
دست ا/ت به سمتش دراز شد تا ازش سوییچو بگیره...
تهیونگ توی همون حالت قبلی مونده بود... همچنان دست به کمر بود...
به دست ا/ت نگاه کرد... نگاهی که تا چند دقیقه پیش برق میزد... اما حالا غمگین بود...
نگاهشو به صورت ا/ت داد...
با لحن مأیوسانه ای گفت: یعنی اندازه ی چند ساعت جشن تولد پیشت اعتبار ندارم؟....
تهیونگ همراه ا/ت به جشن تولد جیسو اومدن...
ا/ت نمیدونست به جشن کی اومده...
تهیونگ هم ترجیح داد امشب در مورد مسئله ی زمین با ا/ت صحبت نکنه و بزاره سر فرصت در موردش بحث کنن...
وارد سالنی شدن که امشب کاملا برای جیسو رزرو شده بود...
صدای موزیک زیاد بود... دی جی هم به فضا جو بیشتری میداد...
نورهای رنگی ای که فضا رو پر کرده بود باعث میشد در بدو ورود نشه کسی رو تشخیص داد...
ا/ت و تهیونگ تمام طول راه حرف نزده بودن... ا/ت حالا کنار تهیونگ ایستاده بود و به اطراف چشم میچرخوند... اما نتونست حدس بزنه صاحب جشن کیه...
نگاهی به تهیونگ انداخت و پرسید: دوستت کجاس؟...
صدای موزیک زیاد بود و تهیونگ متوجه حرفش نشد... گوششو نزدیک ا/ت آورد...سالها بود که نتونسته بود انقدر به ا/ت نزدیک بشه...
شاید ناخودآگاه بود... شاید هم از سر اجبار... ولی ا/ت هم دستشو کنار گوش تهیونگ گذاشت و توی گوشش جملشو تکرار کرد...
تهیونگ هنوز جوابشو نداده بود که احساس کرد دستی بازوشو گرفت...
از ا/ت فاصله گرفت...
جیسو رو همراه دوس پسرش دید که با لبخند بهشون نگاه میکردن...
ا/ت با دیدنشون شوک شده بود...
تهیونگ هم متقابلا لبخند زد و بهشون دست داد...
ا/ت علاقه ای به صحبت کردن با جیسو نداشت... اما بخاطر پسری که همراهش بود خودشو حفظ کرد و مثل تهیونگ لبخند زد و تبریک گفت...
جیسو: تهیونگا... خیلی خوشحالم که تو و
ا/ت دوتایی دعوتمو قبول کردین
تهیونگ: بایدم میومدیم... تو بهترین دوست منی...
جیسو دوس پسرش تشکر کردن و به سمت باقی مهموناشون رفتن...
وقتی اونا دور شدن ا/ت مچ دست تهیونگ رو گرفت...
تهیونگ وقتی برگشت و توی صورت ا/ت نگاه کرد با اخمش مواجه شد!...
ا/ت: من میرم...
و به سمت در خروجی رفت....
تهیونگ دنبالش رفت...
تهیونگ: صبر کن...
ا/ت...
ا/ت با توام...
وایسا...
از سالن بیرون رفتن...
تهیونگ بهش رسید... دستشو گرفت و نگهش داشت...
ا/ت: چیه؟
تهیونگ: کجا داری میری؟
ا/ت: میرم خونه... پس واسه همین بهم نگفتی تولد کیه... من ساده دنبالت راه افتادم فک کردم واقعا من دوستتو نمیشناسم... نمیدونستم منو آوردی تولد دوست دختر سابقت!....
تهیونگ نگاهی به اطرافشون انداخت... کسی نبود...
دستاشو به کمرش زد و با صدای آروم و بمی گفت: چی داری میگی دختر!... هنوزم نمیخوای قبول کنی باهاش رابطه ای نداشتم!
ا/ت: الان این مهم نیست... من میخوام برم خونه!
تهیونگ: ا/ت... هوا خیلی سرده... بیا بریم تو... وقتی برگشتیم خونه دربارش حرف میزنیم
ا/ت: نخیر!... چرا بهم نگفتی میایم تولد این دختره!؟؟!!!
تهیونگ: چون اگه میگفتم نمیومدی!
ا/ت: خب نهایتش تنهایی میومدی... فقط میخواستی من بیام که حرصم بدی!!
تهیونگ: نه!!!... نهههه!!!!
ا/ت: پس چی؟
تهیونگ: چرا باید تنها بیام؟ وقتی یکی مثل تو کنارمه!... دلم میخواد همه تو رو با من ببینن!....
ا/ت سکوت کرد... تهیونگ راهی براش نذاشت که بتونه برای ادامه ی مشاجرشون ازش استفاده کنه... بازم با کلمات پر از احساسش جلوی حملات کلامی ا/ت سد شد!...
ا/ت نمیخواست کم بیاره... ابرویی بالا انداخت و گفت: به هر حال.... من اینجا نمیمونم... سوییچو بده موقع برگشتن خودت یه ماشین بگیر!...
دست ا/ت به سمتش دراز شد تا ازش سوییچو بگیره...
تهیونگ توی همون حالت قبلی مونده بود... همچنان دست به کمر بود...
به دست ا/ت نگاه کرد... نگاهی که تا چند دقیقه پیش برق میزد... اما حالا غمگین بود...
نگاهشو به صورت ا/ت داد...
با لحن مأیوسانه ای گفت: یعنی اندازه ی چند ساعت جشن تولد پیشت اعتبار ندارم؟....
۲۱.۹k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.