به وقت نیمه شب p5
#بهوقتنیمهشب🌒 "p5"
در آن جنگل تاریک، موقع فرار کردن، جسد دختری را دید! صدای پای کسی را میشنوید که آرام به او نزدیک میشد.. میتوانست پوزخند مرموز آن شخص را حس کند. چرا امشب اینگونه بود؟
با ترس رویش را برگرداند. آن شخص شبیه جورجینای عزیزش، لباس مشکی به تن داشت و کلاه مشکی هودیاش را به گونهای روی صورتش انداخته بود، که چشمان آبی زیبایش پیدا نباشند لبخند دندان نمای همیشگیاش هم با تفاوتی کوچک روی لبهایش نمایان بود... دو دندان نیش خونی از گوشه ی لبهایش بیرون زده بودند!!
میلا با صدای ضعیفی لب زد: ج...جورجینا؟
با نیشخند مسخرهاش ،به سمت میلا قدم برداشت. هرچه به او نزدیکتر میشد، بدن میلا بیشتر میلرزید...
فریادی رسا به گوش رسید. باد سردی با سرعت از کنار آن دو گذشت، که باعث شد کلاه آن موجود نامعلوم بیفتد! آن چشمهای معصوم آبی جایشان را به چشمانی خشمگین به قرمزی خون گرمی که از جسم آن دخترک کم سن و سال میآمد داده بودند...
آن فریاد از سمت افرادی با لباسهای سورمهای میآمد آن افراد بازوهای میلا را گرفتند، و به سمت جادهای که انتهای جنگل قرار داشت هدایتش کردند. صدای قهقههای شیطانی میآمد و میوههای درخت مانچیل به سمت آنان پرت میشد،از چنار های خونبار خون میآمد. تا به خودش آمد دید در جادهای پرت شده و جنگل پشت سرش آرام است. لادای فئودور که یک جنگلبان بود آنجا سبز شد. وقتی دخترش را با موهایی پریشان و ظاهری آشفته دید به کمک او شتافت.وقتی چهرهاش را دید، فریاد کشید و با تمام سرعت سوار ماشینش شد و رفت.
#فراموش_شده
_Daisy
در آن جنگل تاریک، موقع فرار کردن، جسد دختری را دید! صدای پای کسی را میشنوید که آرام به او نزدیک میشد.. میتوانست پوزخند مرموز آن شخص را حس کند. چرا امشب اینگونه بود؟
با ترس رویش را برگرداند. آن شخص شبیه جورجینای عزیزش، لباس مشکی به تن داشت و کلاه مشکی هودیاش را به گونهای روی صورتش انداخته بود، که چشمان آبی زیبایش پیدا نباشند لبخند دندان نمای همیشگیاش هم با تفاوتی کوچک روی لبهایش نمایان بود... دو دندان نیش خونی از گوشه ی لبهایش بیرون زده بودند!!
میلا با صدای ضعیفی لب زد: ج...جورجینا؟
با نیشخند مسخرهاش ،به سمت میلا قدم برداشت. هرچه به او نزدیکتر میشد، بدن میلا بیشتر میلرزید...
فریادی رسا به گوش رسید. باد سردی با سرعت از کنار آن دو گذشت، که باعث شد کلاه آن موجود نامعلوم بیفتد! آن چشمهای معصوم آبی جایشان را به چشمانی خشمگین به قرمزی خون گرمی که از جسم آن دخترک کم سن و سال میآمد داده بودند...
آن فریاد از سمت افرادی با لباسهای سورمهای میآمد آن افراد بازوهای میلا را گرفتند، و به سمت جادهای که انتهای جنگل قرار داشت هدایتش کردند. صدای قهقههای شیطانی میآمد و میوههای درخت مانچیل به سمت آنان پرت میشد،از چنار های خونبار خون میآمد. تا به خودش آمد دید در جادهای پرت شده و جنگل پشت سرش آرام است. لادای فئودور که یک جنگلبان بود آنجا سبز شد. وقتی دخترش را با موهایی پریشان و ظاهری آشفته دید به کمک او شتافت.وقتی چهرهاش را دید، فریاد کشید و با تمام سرعت سوار ماشینش شد و رفت.
#فراموش_شده
_Daisy
۱.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.