پارت ۲۷:)
بوی عجیبی بود...
بوی خواستنی ای که اون رو به سمت خودش می کشید
صدایی توی گوشش پیچید...
*مامان تو خیلی خوش بویی *
برای لحظه ای مادرش رو حس کرد
چشماشو باز کرد و با دنیای مه آلود اطرافش رو به رو شد
+مامان؟
چشمش به دنبال زنی بود که سالها دلتنگش بود...
دلتنگ بوی خوش گردنش
دلتنگ بغل گرم و دستای نرمش
دلتنگ مهربونی هاش
+مامان تو کجایی؟[بغض]
+مامان؟؟
"پشت سرت دخترم"
برگشت...
بلاخره دیدش بلاخره میتونست چهره ی زیباشو بازم ببینه...
بدون لحظه ای صبر کردن به سمتش دویید و با گریه خودشو مثل دختر بچه ای توی بغل مادرش جا کرد
+مامانن[گریه]
"دخترم برای چی گریه می کنه؟[لبخند]"
+تو منو تنها گذاشتی ...هیچ میدونی بابا چیکارم کرد؟
میدونی بخاطرش با کی ازدواج کردم میدونی چه بلاها سرم آورد اون عوضی؟میدونی چند بار کتکم زد؟میدونی چقد تنهاممم؟[گریه]
"میدونم ...همشون رو دیدم ... اومدم بهت تبریک بگم مردی که به زودی همسر دومت میشه همشون رو جبران می کنه"
+ت.. تو از کجا میدونی؟
"یادته؟ گفته بودم به سرنوشتت باور داشته باش ...الآنم سرنوشتت رو به عنوان یک خونآشام قبول کن"
"تو دختر قوی ای هستی و به اندازه کافی تاوان کار های پدرتو پس دادی "
"به زودی زندگی شیرینی در انتظار تو خواهد بود ا/ت صبر کن و ببین "
مادرش از اونجا رفت...
و ات مونده بود با سرنوشتش که با خودش گفت:
+من ...سرنوشتمو ..قبول کردم
////////////////////----------//////////////--------///////////////
چشماشو باز کرد و با جونگ کوکی مواجه شد که موهای نرمشو نوازش می کرد
_بیدار شدی قند عسلم؟
+من کجام؟؟
_اطرافو ببین!
بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت...
جمعیت زیادی با تعجب بهش خیره شده بودن...
اون از این مرحله ی سخت و دردناک عبور کرده بود مرحله ای که تصورش برای مردم غیر باور بود...
+ای...اینجا چه خبره جونگ کوک؟
_توی خیلی قوی بودی ا/ت...
+منظورت چیه؟!
_به دنیای ما خوناشام ها خوش اومدی
صدای دست زدن ها بالا رفت ....
حس عجیبی بود اما دوستش داشت که خانواده به سمتش حمله ور شدن و محکم بغلش کردن ...
به طور معنوی...اون الان عروس خانواده ی جئون بود...
بوی خواستنی ای که اون رو به سمت خودش می کشید
صدایی توی گوشش پیچید...
*مامان تو خیلی خوش بویی *
برای لحظه ای مادرش رو حس کرد
چشماشو باز کرد و با دنیای مه آلود اطرافش رو به رو شد
+مامان؟
چشمش به دنبال زنی بود که سالها دلتنگش بود...
دلتنگ بوی خوش گردنش
دلتنگ بغل گرم و دستای نرمش
دلتنگ مهربونی هاش
+مامان تو کجایی؟[بغض]
+مامان؟؟
"پشت سرت دخترم"
برگشت...
بلاخره دیدش بلاخره میتونست چهره ی زیباشو بازم ببینه...
بدون لحظه ای صبر کردن به سمتش دویید و با گریه خودشو مثل دختر بچه ای توی بغل مادرش جا کرد
+مامانن[گریه]
"دخترم برای چی گریه می کنه؟[لبخند]"
+تو منو تنها گذاشتی ...هیچ میدونی بابا چیکارم کرد؟
میدونی بخاطرش با کی ازدواج کردم میدونی چه بلاها سرم آورد اون عوضی؟میدونی چند بار کتکم زد؟میدونی چقد تنهاممم؟[گریه]
"میدونم ...همشون رو دیدم ... اومدم بهت تبریک بگم مردی که به زودی همسر دومت میشه همشون رو جبران می کنه"
+ت.. تو از کجا میدونی؟
"یادته؟ گفته بودم به سرنوشتت باور داشته باش ...الآنم سرنوشتت رو به عنوان یک خونآشام قبول کن"
"تو دختر قوی ای هستی و به اندازه کافی تاوان کار های پدرتو پس دادی "
"به زودی زندگی شیرینی در انتظار تو خواهد بود ا/ت صبر کن و ببین "
مادرش از اونجا رفت...
و ات مونده بود با سرنوشتش که با خودش گفت:
+من ...سرنوشتمو ..قبول کردم
////////////////////----------//////////////--------///////////////
چشماشو باز کرد و با جونگ کوکی مواجه شد که موهای نرمشو نوازش می کرد
_بیدار شدی قند عسلم؟
+من کجام؟؟
_اطرافو ببین!
بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت...
جمعیت زیادی با تعجب بهش خیره شده بودن...
اون از این مرحله ی سخت و دردناک عبور کرده بود مرحله ای که تصورش برای مردم غیر باور بود...
+ای...اینجا چه خبره جونگ کوک؟
_توی خیلی قوی بودی ا/ت...
+منظورت چیه؟!
_به دنیای ما خوناشام ها خوش اومدی
صدای دست زدن ها بالا رفت ....
حس عجیبی بود اما دوستش داشت که خانواده به سمتش حمله ور شدن و محکم بغلش کردن ...
به طور معنوی...اون الان عروس خانواده ی جئون بود...
۱۹.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.