پارت ۱۶ *My alpha*
"بیا نزدیکش کاریت ندارم"
با تردید به سمتونم اومد و کنار تختی که سولمین روش خوابیده بود وایساد..بعد از چند ثانیه دستشو تو موهاش انداخت و شروع کرد نوازش کردنش..
میتونم بگم عصبیم...خیلی عصبی..اون لعنتی نباید اینطوری نوازشش کنه.ولی باید اروم باشم.چون اون قصد بدی نداره..ولی این دیگه زیاده رویه که جلوی من که اصلا حالم خوب نیست جفتمو نوازش کنه و به خاطرش نگران باشه.
انگاری رایحه ام به مشامش رسیده بود.دستپاچه دستشو از موهاش کشید بیرون و پشت سر هم گفت
"ببخشید...واقعا ببخشید من منظوری نداشتم..من فقط .فقط نگران سولمین بودم و من اونو خیلی دوست دارم.اون مثل برادرمه و همیشه کنارم بوده..تو هر شرایطی..ببخشید فقط نگرانش شدم"
به خودم اومد و از اونجایی که همهی افراد حاضر تو درمانگاه به من زل زده بودن و صد در صد که به خاطر رنگ چشمام ترسیده.
سعی کردم اروم باشم و با شوخی گفتم
"مطمعنی این ویژگیایی که میگی واسه سولمین؟"
با خجالت خندید و گفت
"اره اون واقعا فوق العادست"
نگاهمو به صورتش دادم و اه کشیدم
"ولی سرکش"
"گفته..ام..سولمین گفته بود جفتش یه مرد پیره"
با تعجب بهش زل زدم..چی؟
"به نظرت من پیرم؟"
کمی خندید و گفت نه
"من خیلی در برابرش اروم رفتار کردم..ولی اون فقط میگفت میخوام برم..خودت که دیدی بعد از مدرسه از دستم فرار کرد."
اوهومی و گفت خواست حرفی بزنه اما صدای نالهی سولمین توجه هر دوموم رو به خودش جلب کرد.
"سولمین..بیدار شدی؟"
با ذوق گفتم و دستاشو تو دستام قفل کردم اما بعد از چند ثانیه اشک تو چشماش جمع شد و روی تخت نشست.
"خوبی سولی ؟"
(سولی مخفف سولمین)
مثل بچه ای که کابوس دیده بود روی تخت نشسته بود و با ترس به اطرافش نگاه میکرد و تو چشماش اشک جمع شده بود.
با صدای گرفته گفت
"میشه بریم"
"اره اره اره حتما"
با تردید به سمتونم اومد و کنار تختی که سولمین روش خوابیده بود وایساد..بعد از چند ثانیه دستشو تو موهاش انداخت و شروع کرد نوازش کردنش..
میتونم بگم عصبیم...خیلی عصبی..اون لعنتی نباید اینطوری نوازشش کنه.ولی باید اروم باشم.چون اون قصد بدی نداره..ولی این دیگه زیاده رویه که جلوی من که اصلا حالم خوب نیست جفتمو نوازش کنه و به خاطرش نگران باشه.
انگاری رایحه ام به مشامش رسیده بود.دستپاچه دستشو از موهاش کشید بیرون و پشت سر هم گفت
"ببخشید...واقعا ببخشید من منظوری نداشتم..من فقط .فقط نگران سولمین بودم و من اونو خیلی دوست دارم.اون مثل برادرمه و همیشه کنارم بوده..تو هر شرایطی..ببخشید فقط نگرانش شدم"
به خودم اومد و از اونجایی که همهی افراد حاضر تو درمانگاه به من زل زده بودن و صد در صد که به خاطر رنگ چشمام ترسیده.
سعی کردم اروم باشم و با شوخی گفتم
"مطمعنی این ویژگیایی که میگی واسه سولمین؟"
با خجالت خندید و گفت
"اره اون واقعا فوق العادست"
نگاهمو به صورتش دادم و اه کشیدم
"ولی سرکش"
"گفته..ام..سولمین گفته بود جفتش یه مرد پیره"
با تعجب بهش زل زدم..چی؟
"به نظرت من پیرم؟"
کمی خندید و گفت نه
"من خیلی در برابرش اروم رفتار کردم..ولی اون فقط میگفت میخوام برم..خودت که دیدی بعد از مدرسه از دستم فرار کرد."
اوهومی و گفت خواست حرفی بزنه اما صدای نالهی سولمین توجه هر دوموم رو به خودش جلب کرد.
"سولمین..بیدار شدی؟"
با ذوق گفتم و دستاشو تو دستام قفل کردم اما بعد از چند ثانیه اشک تو چشماش جمع شد و روی تخت نشست.
"خوبی سولی ؟"
(سولی مخفف سولمین)
مثل بچه ای که کابوس دیده بود روی تخت نشسته بود و با ترس به اطرافش نگاه میکرد و تو چشماش اشک جمع شده بود.
با صدای گرفته گفت
"میشه بریم"
"اره اره اره حتما"
۲۷.۰k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.