🍷ارباب و برده🩸
ات ویو: سرمو بالا گرفتم و دیدم یه چتر بالای سرمه
کوک : اینجا چیکار میکنی
ات ( گریه)
کوک ات رو بغل کرد و بعد از اروم شدنش اونو بلند کرد و برد به عمارت خودش
کوک : تو نباید اون حرف رو میزدی
ات: من نمیدونستم اون خیلی عصبی میشه
کوک برای ات یه سوپ گرم اورد و ات خورد
ات: خیلی ممنونم
کوک: لباسات خیسه میخوای برات لباس بیارم
ات: نه لازم نیست
کوک : بیا اینا رو بپوش
ات: ممنون
ات : خیلی خوشگله
کوک: بهت میاد
کوک: بیا بریم
ات: اما من اونو دوست ندارم اون خیلی اذیتم میکنه
کوک: به حرف من گوش کن لطفا من بخاطر خودت میگم
ات: باش. ه
رفتن سوار ماشین شدن
کوک : نترس کاریت نمیکنه
( بعد چند مین رسیدن)
ات: من میترسم
کوک: بیا باهم بریم
رفتن تو
ته: چرا اونو آوردی خونه ی من
کوک: بسه ته چرا کارتیه بچگونه در میاری
ته : اره اصلا هر چی که تو میگه ولی اون هرزه...
(کوک بهش سیلی زد)
اخرین بارت باشه این حرف رو به زبونت میاری
کوک: ات هیچ گناهی نکرده که بخوای همچین بلایی رو سرش بیاری
کوک: من دیگه میرم
ات: اوهم( ناراحت و سست)
کوک ویو : از توی چشمای ات معلوم بود که داره میترسه
ولی من مجبور بودم
ات ویو : بعد رفتن کوک ته اومد جلوم وایساد
ات: من..
که یهو دیدم بغلم کرد
ته: متاسفم
ات: ( من چطور میتونستم ببخشمش)
ته منو از خودش جدا کرد و لباش رو گذاشت رو لبام و مک میزد ولی من بلد نبودم
ته منو براید بغل کرد و برد اتاق و رو تختش انداخت و باز شروع کرد به مک زدن بعد که دید همکاری نمیکنم ازم جدا شد
ته: چرا همکاری نمیکنی
ات: بلد... نیستم..
ته انگشت شستش رو وارد دهنم کرد و گفت بمکش من هم مکیدمش
ته: خب حالا اون کارو روی لبام انجام بده
بعد باز شروع کردن به بوس کردن هم و ته لباسایه ات رو در اورد و باز اون خالکوبی رو دید و از ات جدا شد
ات: چیشد..
ته: فردا شب حاضر شو میبرمت پیش کوک تا اون خالکوبی رو پاک کنه
ات: نه. نه من این خالکوبی رو دوست دارم
ته: انگار خیلی دوست داری کتک رو
ات: .....
( بعد شب رو گرفتن خوابیدن)
صبح
ات : مثل همیشه رفته بود شرکتش و من هم داشتم خونه رو تمیز میکردم و فقط به این فک میکردم که من نمیخوام خال کوبیم رو بردارم
( هیچ کس تو عمارت نبود)
و بعد دیگه خسته شدم و رفتم برای ته ناهار حاضر کردم بعد رفتم به دوش گرفتم...... ( دیگه نمیخوام بیشتر توضیح بدم که از حموم درومد و چیکار کرد)
خودمو روی تخت انداختم و خوابم برد بعد یه ساعت بیدار شدم و دیدم صدای در میاد
رفتم و درو باز کردم
ته : سلام
ات: سلام
ته : ناهارم رو بیار خیلی گشنمه
رفتم و ناهارشو دادم خورد و بعد خوابید منم رفتم اتاق خودم خوابیدم
ساعت 9 شب
ته : ات بیدار شو باید بریم
ات: کجا
ته: خالکوبی
ات: ته من میترسم
ته: چیزی نمیشه
ات رفت و حاضر شد
( رفتن تو ماشین و بعد چند مین رسیدن به عمارت کوک)
کوک: سلام
ته و ات: سلام
رفتن بالا به یه اتاق اونجا یه تخت بود
کوک: ات دراز بکش
ات رفت و دراز کشید
کوک:لباست رو در بیار
ته:من درش میارم
و الان ات بیچاره فقط یه لباس زیر داره
کوک بی حس کننده رو برداشت
ته : نه
کوک: برا چی
ته: بدون بی حس کننده پاکش کن
کوک : اما ته دردش میاد
ته: گفتم بدون بی حس کننده
کوک: هوففف بی حس کننده رو گذاشتم زمین
کوک: ات لطفا اروم باش فقط یه زره دردت میاد
بعد شروع کرد به کارش ات نمیتونست داد بکشه و فقط گریه میکرد
( کار کوک تموم شد)
کوک: خب تموم شد
کوک : ته نباید بزاری چیز تیز و یا هرچی به خالکوبی بخوره
ته :اوهم
کوک به ات کمک کرد تا بلند بشه
ات دکمه ی لباسش رو بست و رفت پیش ته
ته : بیا بریم
ات: ممنونم کوک
کوک: خواهش
( رفتن عمارت)
ته : خب میبینم خیلی با کوک جور شدی نه
ات : معلومه که نه
( رفتن تو اتاق)
ته یه چاغو برداشت و به حرارت گذاشت
ات: ته داری چیکار میکنی من که کاری نکردم
ته : الان میبینی
پایان این قسمت
ادامه دارد.....
کوک : اینجا چیکار میکنی
ات ( گریه)
کوک ات رو بغل کرد و بعد از اروم شدنش اونو بلند کرد و برد به عمارت خودش
کوک : تو نباید اون حرف رو میزدی
ات: من نمیدونستم اون خیلی عصبی میشه
کوک برای ات یه سوپ گرم اورد و ات خورد
ات: خیلی ممنونم
کوک: لباسات خیسه میخوای برات لباس بیارم
ات: نه لازم نیست
کوک : بیا اینا رو بپوش
ات: ممنون
ات : خیلی خوشگله
کوک: بهت میاد
کوک: بیا بریم
ات: اما من اونو دوست ندارم اون خیلی اذیتم میکنه
کوک: به حرف من گوش کن لطفا من بخاطر خودت میگم
ات: باش. ه
رفتن سوار ماشین شدن
کوک : نترس کاریت نمیکنه
( بعد چند مین رسیدن)
ات: من میترسم
کوک: بیا باهم بریم
رفتن تو
ته: چرا اونو آوردی خونه ی من
کوک: بسه ته چرا کارتیه بچگونه در میاری
ته : اره اصلا هر چی که تو میگه ولی اون هرزه...
(کوک بهش سیلی زد)
اخرین بارت باشه این حرف رو به زبونت میاری
کوک: ات هیچ گناهی نکرده که بخوای همچین بلایی رو سرش بیاری
کوک: من دیگه میرم
ات: اوهم( ناراحت و سست)
کوک ویو : از توی چشمای ات معلوم بود که داره میترسه
ولی من مجبور بودم
ات ویو : بعد رفتن کوک ته اومد جلوم وایساد
ات: من..
که یهو دیدم بغلم کرد
ته: متاسفم
ات: ( من چطور میتونستم ببخشمش)
ته منو از خودش جدا کرد و لباش رو گذاشت رو لبام و مک میزد ولی من بلد نبودم
ته منو براید بغل کرد و برد اتاق و رو تختش انداخت و باز شروع کرد به مک زدن بعد که دید همکاری نمیکنم ازم جدا شد
ته: چرا همکاری نمیکنی
ات: بلد... نیستم..
ته انگشت شستش رو وارد دهنم کرد و گفت بمکش من هم مکیدمش
ته: خب حالا اون کارو روی لبام انجام بده
بعد باز شروع کردن به بوس کردن هم و ته لباسایه ات رو در اورد و باز اون خالکوبی رو دید و از ات جدا شد
ات: چیشد..
ته: فردا شب حاضر شو میبرمت پیش کوک تا اون خالکوبی رو پاک کنه
ات: نه. نه من این خالکوبی رو دوست دارم
ته: انگار خیلی دوست داری کتک رو
ات: .....
( بعد شب رو گرفتن خوابیدن)
صبح
ات : مثل همیشه رفته بود شرکتش و من هم داشتم خونه رو تمیز میکردم و فقط به این فک میکردم که من نمیخوام خال کوبیم رو بردارم
( هیچ کس تو عمارت نبود)
و بعد دیگه خسته شدم و رفتم برای ته ناهار حاضر کردم بعد رفتم به دوش گرفتم...... ( دیگه نمیخوام بیشتر توضیح بدم که از حموم درومد و چیکار کرد)
خودمو روی تخت انداختم و خوابم برد بعد یه ساعت بیدار شدم و دیدم صدای در میاد
رفتم و درو باز کردم
ته : سلام
ات: سلام
ته : ناهارم رو بیار خیلی گشنمه
رفتم و ناهارشو دادم خورد و بعد خوابید منم رفتم اتاق خودم خوابیدم
ساعت 9 شب
ته : ات بیدار شو باید بریم
ات: کجا
ته: خالکوبی
ات: ته من میترسم
ته: چیزی نمیشه
ات رفت و حاضر شد
( رفتن تو ماشین و بعد چند مین رسیدن به عمارت کوک)
کوک: سلام
ته و ات: سلام
رفتن بالا به یه اتاق اونجا یه تخت بود
کوک: ات دراز بکش
ات رفت و دراز کشید
کوک:لباست رو در بیار
ته:من درش میارم
و الان ات بیچاره فقط یه لباس زیر داره
کوک بی حس کننده رو برداشت
ته : نه
کوک: برا چی
ته: بدون بی حس کننده پاکش کن
کوک : اما ته دردش میاد
ته: گفتم بدون بی حس کننده
کوک: هوففف بی حس کننده رو گذاشتم زمین
کوک: ات لطفا اروم باش فقط یه زره دردت میاد
بعد شروع کرد به کارش ات نمیتونست داد بکشه و فقط گریه میکرد
( کار کوک تموم شد)
کوک: خب تموم شد
کوک : ته نباید بزاری چیز تیز و یا هرچی به خالکوبی بخوره
ته :اوهم
کوک به ات کمک کرد تا بلند بشه
ات دکمه ی لباسش رو بست و رفت پیش ته
ته : بیا بریم
ات: ممنونم کوک
کوک: خواهش
( رفتن عمارت)
ته : خب میبینم خیلی با کوک جور شدی نه
ات : معلومه که نه
( رفتن تو اتاق)
ته یه چاغو برداشت و به حرارت گذاشت
ات: ته داری چیکار میکنی من که کاری نکردم
ته : الان میبینی
پایان این قسمت
ادامه دارد.....
۳۱.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.