رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۲۸
بی حوصله گفت:
-بله!
تا به حال کسی انقدر او را کسل کننده فرض نکرده بود
سعی کرد آرامش خود را حفظ کند
نفسعمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد تا بیش از این مغز خود را آزار ندهد
-یادته بهت گفتم میخوام اون عمارت رو نابود کنم؟
صبا بدون رو در وایسی به سمتش چرخید و دستش را در هوا با بی حوصلگی تکان داد:
-خب الان این حرفا یعنی چی!؟
-هنوزم میخوای،ترانه رو با گفتن حقیقت نجات بدی؟
با این جمله فرزاد صبا صاف نگاهش کرد
-چیه نکنه انتظار داری اون بمیره و ما راست راست بگردیم؟
فرزاد سرش را به طرفین تکان داد
این دختر امروز بیش از حد نفهم شده بود و مطلب را نمیگرفت(نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامتر توضیح دهد)
-ببین صبا یک قهرمان اگه بخواد یک کار بزرگی انجام بده،ممکنه خیلیا تو اون مسیر آسیب ببینن با حتی کشته بشن،اما در آخر خیلی از آدما نجات پیدا میکنن!
حرفهایش گُنگ و البته خندهدار بود
از بین چندین میلیون،چند نفر بمیرند و بقیه حداقل زنده بمانند!
صبا قهقههای سر داد و در لابهلای خندهاش گفت:
-الان مثلا من و تو قهرمانیم؟
-میتونیم باشیم!
-من باید چیکار کنم؟
-تو باهام باش،انقدر دل نازک نباش،از اون مغز زیرک و باهوشت استفاده کن و به من کمک کن تا بتونم همشونو به آتیش بکشم!
صبا جدیتر شد و آهی سر داد
کمی مکث کرد و....
-فکرام رو میکنم،فردا بهت میگم!
فرزاد سرش را تکان داد و بلافاصله از ماشین پیاده شد
صبا با رفتن فرزاد نفس راحتی کشید
#پارت۲۸
بی حوصله گفت:
-بله!
تا به حال کسی انقدر او را کسل کننده فرض نکرده بود
سعی کرد آرامش خود را حفظ کند
نفسعمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد تا بیش از این مغز خود را آزار ندهد
-یادته بهت گفتم میخوام اون عمارت رو نابود کنم؟
صبا بدون رو در وایسی به سمتش چرخید و دستش را در هوا با بی حوصلگی تکان داد:
-خب الان این حرفا یعنی چی!؟
-هنوزم میخوای،ترانه رو با گفتن حقیقت نجات بدی؟
با این جمله فرزاد صبا صاف نگاهش کرد
-چیه نکنه انتظار داری اون بمیره و ما راست راست بگردیم؟
فرزاد سرش را به طرفین تکان داد
این دختر امروز بیش از حد نفهم شده بود و مطلب را نمیگرفت(نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامتر توضیح دهد)
-ببین صبا یک قهرمان اگه بخواد یک کار بزرگی انجام بده،ممکنه خیلیا تو اون مسیر آسیب ببینن با حتی کشته بشن،اما در آخر خیلی از آدما نجات پیدا میکنن!
حرفهایش گُنگ و البته خندهدار بود
از بین چندین میلیون،چند نفر بمیرند و بقیه حداقل زنده بمانند!
صبا قهقههای سر داد و در لابهلای خندهاش گفت:
-الان مثلا من و تو قهرمانیم؟
-میتونیم باشیم!
-من باید چیکار کنم؟
-تو باهام باش،انقدر دل نازک نباش،از اون مغز زیرک و باهوشت استفاده کن و به من کمک کن تا بتونم همشونو به آتیش بکشم!
صبا جدیتر شد و آهی سر داد
کمی مکث کرد و....
-فکرام رو میکنم،فردا بهت میگم!
فرزاد سرش را تکان داد و بلافاصله از ماشین پیاده شد
صبا با رفتن فرزاد نفس راحتی کشید
۸.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.