پارت•8•
ویو لیا
ات چند ساعتی بود که داخل اتاق بود و برای همین نگران شدم با خودم میگفتم نکنه بلایی سرش بیاد توی همین فکر ها بودم که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم پیشش و گفتم(دکتر رو با∆ نشون میدم)
×آقای دکتر حاله دوستم چطوره؟(نگران)
∆شما همراه خانم ات هستید؟
×بله
∆خانم ات حالشون خوبه بچه هم حالش خوبه سالم به دنیا اومده
×میتونم ببینمش؟
∆بله حتما الان میبرنش اتاق دیگه تا استراحت کنه
×باشه خیلی ممنون
∆خواهش میکنم،با اجازه
ویو لیا
وقتی دکتر گفت که حال هردوشون خوبه و بچه سالم بدنیا اومده خیلی خوشحال شدم بلخره خاله شدم(دوستان ات لیا رو مثل خواهر نداشته ی خودش میدونه)بعد چند دقیقه که ات رو آوردن اتاق دیگه سریع رفتم پیشش به هوش اومده بود
ویو ات
بعد عمل منو بردن به اتاق دیگه و به هوش اومدم که دیدم لیا اومده
×ات حالت خوبه؟
+آره چطور؟
×هیچی همینجوری راستی خاله شدم(ذوق)
+اوهم بچم کو؟
×الان میارنش
+باشه
ویو ات
بعد از چند دقیقه بچم رو اوردن خیلی کیوت بود سرشو بوسیدم و بهش گفتم
+نمیزارم مثل بابات بشی خودم تنهایی بزرگت میکنم
×اوا پس من چی یعنی نمیزاری منم بزرگش کنم
+(لبخند)چرا نذارم تو خاله ی اونی
×باشه حالا بچه رو بهم بده میخوام بغلش کنم
+باشه
ویو ات
بچمو دادم به لیا تا بغلش کنه که یهو یاد تهیونگ افتادم نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود نکنه کم کم دارم عاشقش میشم نه بابا ات چرا باید عاشق یه مافیا بشی که مردم رو میکشه توی افکارم بودم که دیم لیا داره صدام میکنه
×ات...اتتتتت(داد)
+هوی چته کر شدم
×سه ساعته دارم صدات میکنم کجایی
+هیچی،راستی کی مرخص میشم
×نمیدونم بیا بچه رو بگیر من برم به پرستار بگم کهکی مرخص میشی
+اوکی
لیا بچمو داد بعد از اینکه لیا رفتم نگاهی بچم انداختم که دید شبیه تهیونگ نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم که شبیه شه اما نباید اخلاقش مثل اون باشه...
شرایط
7لایک
6کامنت
ات چند ساعتی بود که داخل اتاق بود و برای همین نگران شدم با خودم میگفتم نکنه بلایی سرش بیاد توی همین فکر ها بودم که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم پیشش و گفتم(دکتر رو با∆ نشون میدم)
×آقای دکتر حاله دوستم چطوره؟(نگران)
∆شما همراه خانم ات هستید؟
×بله
∆خانم ات حالشون خوبه بچه هم حالش خوبه سالم به دنیا اومده
×میتونم ببینمش؟
∆بله حتما الان میبرنش اتاق دیگه تا استراحت کنه
×باشه خیلی ممنون
∆خواهش میکنم،با اجازه
ویو لیا
وقتی دکتر گفت که حال هردوشون خوبه و بچه سالم بدنیا اومده خیلی خوشحال شدم بلخره خاله شدم(دوستان ات لیا رو مثل خواهر نداشته ی خودش میدونه)بعد چند دقیقه که ات رو آوردن اتاق دیگه سریع رفتم پیشش به هوش اومده بود
ویو ات
بعد عمل منو بردن به اتاق دیگه و به هوش اومدم که دیدم لیا اومده
×ات حالت خوبه؟
+آره چطور؟
×هیچی همینجوری راستی خاله شدم(ذوق)
+اوهم بچم کو؟
×الان میارنش
+باشه
ویو ات
بعد از چند دقیقه بچم رو اوردن خیلی کیوت بود سرشو بوسیدم و بهش گفتم
+نمیزارم مثل بابات بشی خودم تنهایی بزرگت میکنم
×اوا پس من چی یعنی نمیزاری منم بزرگش کنم
+(لبخند)چرا نذارم تو خاله ی اونی
×باشه حالا بچه رو بهم بده میخوام بغلش کنم
+باشه
ویو ات
بچمو دادم به لیا تا بغلش کنه که یهو یاد تهیونگ افتادم نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود نکنه کم کم دارم عاشقش میشم نه بابا ات چرا باید عاشق یه مافیا بشی که مردم رو میکشه توی افکارم بودم که دیم لیا داره صدام میکنه
×ات...اتتتتت(داد)
+هوی چته کر شدم
×سه ساعته دارم صدات میکنم کجایی
+هیچی،راستی کی مرخص میشم
×نمیدونم بیا بچه رو بگیر من برم به پرستار بگم کهکی مرخص میشی
+اوکی
لیا بچمو داد بعد از اینکه لیا رفتم نگاهی بچم انداختم که دید شبیه تهیونگ نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم که شبیه شه اما نباید اخلاقش مثل اون باشه...
شرایط
7لایک
6کامنت
۱۲.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.