جنگ برای تو ( پارت 27)
زمان حال :
سوریو داشت برای ملاقات با ولیعهد به همراه ندیمه ی ملکه آماده میشد
ملکه اون دوتارو به دریاچه ی قصر فرستاد چون اونجا محل آشنایی ملکه با امپراطور بود
چند ساعت بعد به سمت دریاچه حرکت کردن و رسیدن، ولی نتونستن همدیگرو پیدا کنن
سوریو : پس ولیعهد کجاست
ملکه : پیداش میشه... عجله نکن
که از پشت یه دست روی شونه های سوریو گذاشته شد
سوریو:( جیغ آروم)
یونگی : هیس.... چرا جیغ میزنی
سوریو : وایی... ببخشید ولیعهد
یونگی : مادر...
ملکه : اوه... من ديگه شمارو تنها میذارم
سوریو : ولی ملکه
یونگی : از اولشم قرار بود تنها باشیم درسته؟
سوریو : بله ولی...
ملکه : من دیگه میرم
سوریو : واییییی( آروم)
یونگی : مشکلی داری؟
سوریو : م... من؟ نه... نه
یونگی : خوبه... پس بیا بشینیم
10 دقیقه بود که هیچی نمیگفتن فقط نشسته بودنو به دریاچه نگاه میکردن
یونگی : خب... نمیخوای چیزی بگی
سوریو : نمیدونم
یونگی : چیو
سوریو : اینکه چی باید بگم
یونگی : ببین... من میدونم تو منو دوست نداری و ازدواج با من برات عذاب آوره... ولی میخوام بدونم چرا از من خوشت نمیاد و دوست نداری با من ازدواج کنی؟!
سوریو : سرورم لطفا این سوالو از من نپرسید چون من نمیتونم به این سوال جواب بدم
یونگی : لطفا جواب بده
سوریو : ولی آخه
یونگی : گفتم جواب بده
سوریو : من نگفتم که از شما خوشم نمیاد، من فقط دوست دارم با کسی که واقعا دوسش دارم و اونم دوسم داره ازدواج کنم، به نظرم این عشق بهتر از یک عشق یه طرفس
یونگی : واقعا اینطور فکر میکنی؟
سوریو : ب..بله
یونگی : من خیلی مورد دیدم که عشقشون یه طرفه بوده و بعدش عاشق همدیگه شدن
سوریو : اینجور موارد خیلی کمیاب هستن
یونگی : ولی اونایی که کمیاب نیستن چی، اونا که عاشق همدیگه شدن.... اگر منو تو باهم ازدواج کنیم همین جونگ کوکم ازدواج میکنه و بعدش اصلا تورو یادش نمیاد
سوریو : نه... جونگ کوک اینجوری نیستش
یونگی : میتونی اینجوری فکر کنی ولی خودت با چشمای خودت میبینی
سوریو : ما... ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم
یونگی : چرا
سوریو : اگر من همسر ولیعهد باشم و جونگ کوک رو ببینم چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ بگم منو تو عاشق هم بودیم و الان نمیشه باهم باشیم؟
یونگی : اینجوری فکر نکن باشه؟
و دستای سوریو رو گرفت و آروم نوازش میکرد
سوریو : سرورم... یعنی شما تو زندگیتون عاشق دختری نشدید که الان بخواید باهاش ازدواج کنید؟
یونگی : نه.... تا الان به جز تو دختر دیگه ای نبوده که عاشقش بوده باشم
سوریو : میتونم به صحبت هاتون فکر کنم؟
یونگی : مشکلی نیست
اگر دوباره خواستی همدیگرو ببینیم فقط بگو
سوریو : بله... پس من میرم، با اجازه
یونگی : مراقب باش
سوریو : بله
سوریو به اقامتگاهش رسید و لباساشو عوض کرد که یهو.......
سوریو داشت برای ملاقات با ولیعهد به همراه ندیمه ی ملکه آماده میشد
ملکه اون دوتارو به دریاچه ی قصر فرستاد چون اونجا محل آشنایی ملکه با امپراطور بود
چند ساعت بعد به سمت دریاچه حرکت کردن و رسیدن، ولی نتونستن همدیگرو پیدا کنن
سوریو : پس ولیعهد کجاست
ملکه : پیداش میشه... عجله نکن
که از پشت یه دست روی شونه های سوریو گذاشته شد
سوریو:( جیغ آروم)
یونگی : هیس.... چرا جیغ میزنی
سوریو : وایی... ببخشید ولیعهد
یونگی : مادر...
ملکه : اوه... من ديگه شمارو تنها میذارم
سوریو : ولی ملکه
یونگی : از اولشم قرار بود تنها باشیم درسته؟
سوریو : بله ولی...
ملکه : من دیگه میرم
سوریو : واییییی( آروم)
یونگی : مشکلی داری؟
سوریو : م... من؟ نه... نه
یونگی : خوبه... پس بیا بشینیم
10 دقیقه بود که هیچی نمیگفتن فقط نشسته بودنو به دریاچه نگاه میکردن
یونگی : خب... نمیخوای چیزی بگی
سوریو : نمیدونم
یونگی : چیو
سوریو : اینکه چی باید بگم
یونگی : ببین... من میدونم تو منو دوست نداری و ازدواج با من برات عذاب آوره... ولی میخوام بدونم چرا از من خوشت نمیاد و دوست نداری با من ازدواج کنی؟!
سوریو : سرورم لطفا این سوالو از من نپرسید چون من نمیتونم به این سوال جواب بدم
یونگی : لطفا جواب بده
سوریو : ولی آخه
یونگی : گفتم جواب بده
سوریو : من نگفتم که از شما خوشم نمیاد، من فقط دوست دارم با کسی که واقعا دوسش دارم و اونم دوسم داره ازدواج کنم، به نظرم این عشق بهتر از یک عشق یه طرفس
یونگی : واقعا اینطور فکر میکنی؟
سوریو : ب..بله
یونگی : من خیلی مورد دیدم که عشقشون یه طرفه بوده و بعدش عاشق همدیگه شدن
سوریو : اینجور موارد خیلی کمیاب هستن
یونگی : ولی اونایی که کمیاب نیستن چی، اونا که عاشق همدیگه شدن.... اگر منو تو باهم ازدواج کنیم همین جونگ کوکم ازدواج میکنه و بعدش اصلا تورو یادش نمیاد
سوریو : نه... جونگ کوک اینجوری نیستش
یونگی : میتونی اینجوری فکر کنی ولی خودت با چشمای خودت میبینی
سوریو : ما... ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم
یونگی : چرا
سوریو : اگر من همسر ولیعهد باشم و جونگ کوک رو ببینم چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ بگم منو تو عاشق هم بودیم و الان نمیشه باهم باشیم؟
یونگی : اینجوری فکر نکن باشه؟
و دستای سوریو رو گرفت و آروم نوازش میکرد
سوریو : سرورم... یعنی شما تو زندگیتون عاشق دختری نشدید که الان بخواید باهاش ازدواج کنید؟
یونگی : نه.... تا الان به جز تو دختر دیگه ای نبوده که عاشقش بوده باشم
سوریو : میتونم به صحبت هاتون فکر کنم؟
یونگی : مشکلی نیست
اگر دوباره خواستی همدیگرو ببینیم فقط بگو
سوریو : بله... پس من میرم، با اجازه
یونگی : مراقب باش
سوریو : بله
سوریو به اقامتگاهش رسید و لباساشو عوض کرد که یهو.......
۱۲.۴k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.