❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑𝟓❦
(دو روز بعد)
تو این دوروز نه خبری از جیمین شد و نه حرفی
به کل ناامید شده بودم
عشقش همينقدر بود!
فقط دو روز وقت داشتیم پس کجاست؟
وقتی بابا بلند شد و رفت پاسپورت هارو داد وجودم یخ زد
هنوزم به امدنش امید داشتم
هنوزم به در ورودی فرودگاه خیره بودم
حتی مامان هم متعجب بود که چطور خبری ازش نیست
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
اما، اگه چیزی شده بود قطعا بهمون خبر میدادن
اصلا این چیه من دارم میگم
با خودم کلنجار میرفتم و فکرمیکردم
ولی زمانی که بابا گفت بریم همشون پاک شدن
*تموم شد*
جیمین نمیاد
دلم میخواست بازم منتظر بمونم
اما چه فایده جیمین نمیاد
آروم تر از مامان بابا راه میرفتم و اشکام و يواشکی پاک میکردم
باورم نمیشه که نیومد هیچ تلاشی نکرد
گذاشت برم به این راحتی
فقط قصدش آزار دادن من....
افکارم کنار رفت
سرم و بالا گرفتم تا حرصم و سر اون شخص خالی کنم اما وقتی جیمین و جلو بابا با قیافه ای داغون
که مشخص بود کل دیشب و بیدار بوده ایستاده
حتی نفس کیشدنمم یادم رفت
جیمین دست بابا رو گرفت و گفت"هیچ وقت گوش ندادی اما اینبار و بخاطره رابطه برادرانمون گوش کن"
بابا هیچی نمیگفت حتی دستشم نمیکشید و این منو بیشتر میترسوند جیمین قدمی بهش نزدیک شد دوباره شروع کرد"فقط ده، بذار تمام حرف های دلمو تو ده دقیقه بزنم" و بعد به مانیتور هایی که بالا زمان هر پرواز رو نشون میدادن اشاره کرد با
نفس عمیقی کیشد و نگاهی به مامان کرد که بازوش رو فشرد و با چشماش میگفت یه شانس بده و از همینجا متوجه شدم که کل دوروز و ساکت نمونده بابا دوباره نگاهش و به جیمین داد گفت" میشنوم"میخواستم بدونم تو این ده دقیقه چی میتونه بگه
اما تو دلم دعا دعا میکرد که بابارو رازی کنه
جیمین نیم نگاهی بهم انداخت و شروع کرد تو این موقعیتم نگاهش سرد و هات بود و میتونست باعث فرو ریختنم بشه
"وقتی اینجا فرستادیم یادته چی بهم گفتی؟"
"گفتین هروقت متوجه احساسات بچگانت شدی برگرد، اما من هیچ وقت برنگشتم حتی زمان فوت بابا چون حسم هیچ وقت تغییر نکرد
وقتی امدم اینجا همه بخاطره اینکه تنها بودم مسخرم میکردن اما من هيچی نگفتم
تو سن کمم از خانوادم جدا شدم و لذت با خانواده بودن و از دست دادم بازم هیچی نگفتم
وقتی سر یه کره ای بودن چاقو خوردم بازم هیچی نگفتم"
لحظه ای همون متعجب سدیم و نگاه بابا لحظه ای رنگ نگرانی گرفت اما هیچی نگفت
"اما اینبار نمیتونم ساکت بودم
چون بدون یونا نمیتونم ساکت بمونم تحمل کنم
یه بار بهم یه شانس بده هیچ وقت ازت هیچی نخواستم اما الان به جبران اون سالها ازت میخوام که بهم یه شانس بدی فقط یک هفته
اگه رفتارم باهاش بد بود اگه فهمیدی لایقش نیستم به اندازه دوسش ندارم خودم
میذارم که بری"
حرفاش بغضمو بیشتر میکرد اما وقتی بابا دستش و کشید و رفت حالم بدتر شد
سه تامون تو بهت یه بابا که داشت وسایلو میگرفت نگاه میکردیم يعني اهمیتی براش نداشت؟
کم مونده بود نفسم بگیره چون تمام مدت نفسم و حبس کرده بودم و به بابا نگاه میکردم
اما وقتی برگشت و گفت" فقط یه هفته"
هردومون نفسمون با اشکایی که صورتمون و خیس کرده بودن بیرون فرستادیم
جیمین خيلی کوتاه بابا رو بغل کرد
و بلافاصله سمتم امد و بغلم کرد نمیخواستیم که بابا برمون گردونه پس از بوسه گذشتیم
جیمین سرشو توی گردنم برد و نفس کشید ازم جدا شد و پیشونیم و بوسید و اشکامو پاک کرد
چمدونمو ازم گرفت و دستشو دورم حلقه کرد و شروع به قدم زدن کردیم اما صدای غرغرای بابا میومد
معلوم بود که دردسرای زیاد داریم حسودی و دعوا
دوتا ماشین جلوی عمارت پارک شدن که چمدونای هانا رو دیدم لحظه خون تو رگام یخ زد
حالا چی بهش بگم هانا بهم اعتماد کرده بود اما من!...
*یک سال بعد*
....
تو این دوروز نه خبری از جیمین شد و نه حرفی
به کل ناامید شده بودم
عشقش همينقدر بود!
فقط دو روز وقت داشتیم پس کجاست؟
وقتی بابا بلند شد و رفت پاسپورت هارو داد وجودم یخ زد
هنوزم به امدنش امید داشتم
هنوزم به در ورودی فرودگاه خیره بودم
حتی مامان هم متعجب بود که چطور خبری ازش نیست
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
اما، اگه چیزی شده بود قطعا بهمون خبر میدادن
اصلا این چیه من دارم میگم
با خودم کلنجار میرفتم و فکرمیکردم
ولی زمانی که بابا گفت بریم همشون پاک شدن
*تموم شد*
جیمین نمیاد
دلم میخواست بازم منتظر بمونم
اما چه فایده جیمین نمیاد
آروم تر از مامان بابا راه میرفتم و اشکام و يواشکی پاک میکردم
باورم نمیشه که نیومد هیچ تلاشی نکرد
گذاشت برم به این راحتی
فقط قصدش آزار دادن من....
افکارم کنار رفت
سرم و بالا گرفتم تا حرصم و سر اون شخص خالی کنم اما وقتی جیمین و جلو بابا با قیافه ای داغون
که مشخص بود کل دیشب و بیدار بوده ایستاده
حتی نفس کیشدنمم یادم رفت
جیمین دست بابا رو گرفت و گفت"هیچ وقت گوش ندادی اما اینبار و بخاطره رابطه برادرانمون گوش کن"
بابا هیچی نمیگفت حتی دستشم نمیکشید و این منو بیشتر میترسوند جیمین قدمی بهش نزدیک شد دوباره شروع کرد"فقط ده، بذار تمام حرف های دلمو تو ده دقیقه بزنم" و بعد به مانیتور هایی که بالا زمان هر پرواز رو نشون میدادن اشاره کرد با
نفس عمیقی کیشد و نگاهی به مامان کرد که بازوش رو فشرد و با چشماش میگفت یه شانس بده و از همینجا متوجه شدم که کل دوروز و ساکت نمونده بابا دوباره نگاهش و به جیمین داد گفت" میشنوم"میخواستم بدونم تو این ده دقیقه چی میتونه بگه
اما تو دلم دعا دعا میکرد که بابارو رازی کنه
جیمین نیم نگاهی بهم انداخت و شروع کرد تو این موقعیتم نگاهش سرد و هات بود و میتونست باعث فرو ریختنم بشه
"وقتی اینجا فرستادیم یادته چی بهم گفتی؟"
"گفتین هروقت متوجه احساسات بچگانت شدی برگرد، اما من هیچ وقت برنگشتم حتی زمان فوت بابا چون حسم هیچ وقت تغییر نکرد
وقتی امدم اینجا همه بخاطره اینکه تنها بودم مسخرم میکردن اما من هيچی نگفتم
تو سن کمم از خانوادم جدا شدم و لذت با خانواده بودن و از دست دادم بازم هیچی نگفتم
وقتی سر یه کره ای بودن چاقو خوردم بازم هیچی نگفتم"
لحظه ای همون متعجب سدیم و نگاه بابا لحظه ای رنگ نگرانی گرفت اما هیچی نگفت
"اما اینبار نمیتونم ساکت بودم
چون بدون یونا نمیتونم ساکت بمونم تحمل کنم
یه بار بهم یه شانس بده هیچ وقت ازت هیچی نخواستم اما الان به جبران اون سالها ازت میخوام که بهم یه شانس بدی فقط یک هفته
اگه رفتارم باهاش بد بود اگه فهمیدی لایقش نیستم به اندازه دوسش ندارم خودم
میذارم که بری"
حرفاش بغضمو بیشتر میکرد اما وقتی بابا دستش و کشید و رفت حالم بدتر شد
سه تامون تو بهت یه بابا که داشت وسایلو میگرفت نگاه میکردیم يعني اهمیتی براش نداشت؟
کم مونده بود نفسم بگیره چون تمام مدت نفسم و حبس کرده بودم و به بابا نگاه میکردم
اما وقتی برگشت و گفت" فقط یه هفته"
هردومون نفسمون با اشکایی که صورتمون و خیس کرده بودن بیرون فرستادیم
جیمین خيلی کوتاه بابا رو بغل کرد
و بلافاصله سمتم امد و بغلم کرد نمیخواستیم که بابا برمون گردونه پس از بوسه گذشتیم
جیمین سرشو توی گردنم برد و نفس کشید ازم جدا شد و پیشونیم و بوسید و اشکامو پاک کرد
چمدونمو ازم گرفت و دستشو دورم حلقه کرد و شروع به قدم زدن کردیم اما صدای غرغرای بابا میومد
معلوم بود که دردسرای زیاد داریم حسودی و دعوا
دوتا ماشین جلوی عمارت پارک شدن که چمدونای هانا رو دیدم لحظه خون تو رگام یخ زد
حالا چی بهش بگم هانا بهم اعتماد کرده بود اما من!...
*یک سال بعد*
....
۳۰.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.