اشک های خاکستری
#پارت۲۹
ماشینو روشن کرد.. راه افتادیم... سرمو تکیه دادم شیشه... زود گذشت این شیش ماه... فکر میکردم حالا دیگه تمومه.. ولی چرا هیچکس نگفت الان دیگه تازه آغاز زندگی دردناک ولی زیباته!...
به هانایی ک بعد از امضای قرار داد تا یه هفته اینا پیگیرم بود ولی بعدش ارتباطش کاملا باهام قطع شد فکر کردم..
به پارک جیمین و کیم نامجون که هر از گاهی بهم سر میزدن..
بکهویی که بعد از اومدن مینهو کاملا غیبش زد و شاید. ماهی یکی دوبار میومد عمارت جعون...
جونگکوکی که مرموز بود تک تک کاراش و وابستگی غیر طبیعی که بهم داشت...
و سوکجین.. این پسر... چقد دلم تنگ شده واسش... دلم لک زده یه بار دیگه بهش بگم مربی کیم و اون با لبخند برگرده سمتم... یعنی چیکار داره میکنه که برای ندیدنم حتی شمارشم عوض کرده؟!
تو همین خیال بودم ک نوتیف گوشیم منو از آسمونا پرت کرد پایین... نگاهی به صفحش انداختم.. شماره ناشناس
" ا.ت منم بکهو "
جونگکوک گفت اگه بکهو زنگ زد یا پیام داد بلاکش کنم... ولی مگه منو نشناخته؟! پوزخندی زدم.. جونگکوک رو تصور کردم وقتی میفهمه بکهو پیام داده و منم بلاکش نکردم
در حال نوشتن پیام... صدای نوتیف...
" نرو خونه مینهو قسم میخورم ضرر میکنی "
این چرا همیشه همینو میگه؟! ضرر میکنی..
" ا.ت بلاکم نکن... "
" الان هممون عمارت جونگ کوکیم.. سوکجینم پیشمونه ! "
.... لرزش غیر طبیعی دستام.... دنیایی که تو سرم میچرخید... یعنی چی؟!.. دوباره صفحه گوشیمو نگا کردم... چشمام... چشمای لعنتیم... توده ای از اشک.... جلوی دیدمو گرفتن... نه نباید این صحنه رو تار ببینم.... میخواستم واضح بخونم پیامشو.... چشام اجازه نمیدادن.... چشمایی که خیلی حال باریدن میخواست تو اون شوک....
به زور مینهو رو نگا کردم... لب پایینشو گاز گرفته بود... استرس داشت...
+ می.. مینهویااا
لرزون با بغض گفتم.. چشماشو گرفت سمتم... بارونی بودن چشاش... ناخواسته تن صدامو بردم بالا...
+ بیا... بیا برگردیمم
بعد سه سال.... بعد سه سال بالاخره!....
ماشینو روشن کرد.. راه افتادیم... سرمو تکیه دادم شیشه... زود گذشت این شیش ماه... فکر میکردم حالا دیگه تمومه.. ولی چرا هیچکس نگفت الان دیگه تازه آغاز زندگی دردناک ولی زیباته!...
به هانایی ک بعد از امضای قرار داد تا یه هفته اینا پیگیرم بود ولی بعدش ارتباطش کاملا باهام قطع شد فکر کردم..
به پارک جیمین و کیم نامجون که هر از گاهی بهم سر میزدن..
بکهویی که بعد از اومدن مینهو کاملا غیبش زد و شاید. ماهی یکی دوبار میومد عمارت جعون...
جونگکوکی که مرموز بود تک تک کاراش و وابستگی غیر طبیعی که بهم داشت...
و سوکجین.. این پسر... چقد دلم تنگ شده واسش... دلم لک زده یه بار دیگه بهش بگم مربی کیم و اون با لبخند برگرده سمتم... یعنی چیکار داره میکنه که برای ندیدنم حتی شمارشم عوض کرده؟!
تو همین خیال بودم ک نوتیف گوشیم منو از آسمونا پرت کرد پایین... نگاهی به صفحش انداختم.. شماره ناشناس
" ا.ت منم بکهو "
جونگکوک گفت اگه بکهو زنگ زد یا پیام داد بلاکش کنم... ولی مگه منو نشناخته؟! پوزخندی زدم.. جونگکوک رو تصور کردم وقتی میفهمه بکهو پیام داده و منم بلاکش نکردم
در حال نوشتن پیام... صدای نوتیف...
" نرو خونه مینهو قسم میخورم ضرر میکنی "
این چرا همیشه همینو میگه؟! ضرر میکنی..
" ا.ت بلاکم نکن... "
" الان هممون عمارت جونگ کوکیم.. سوکجینم پیشمونه ! "
.... لرزش غیر طبیعی دستام.... دنیایی که تو سرم میچرخید... یعنی چی؟!.. دوباره صفحه گوشیمو نگا کردم... چشمام... چشمای لعنتیم... توده ای از اشک.... جلوی دیدمو گرفتن... نه نباید این صحنه رو تار ببینم.... میخواستم واضح بخونم پیامشو.... چشام اجازه نمیدادن.... چشمایی که خیلی حال باریدن میخواست تو اون شوک....
به زور مینهو رو نگا کردم... لب پایینشو گاز گرفته بود... استرس داشت...
+ می.. مینهویااا
لرزون با بغض گفتم.. چشماشو گرفت سمتم... بارونی بودن چشاش... ناخواسته تن صدامو بردم بالا...
+ بیا... بیا برگردیمم
بعد سه سال.... بعد سه سال بالاخره!....
۹۸۷
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.