فراموشی* پارت2
(موری با علامت _ اکوتاگاوا با علامت =)
_ولی... ههههه(مثلا داره خنده ی شیطانی میکنه😑)
= چیزی شده؟
_ولی... اونو به قاچاق.... اعضای بدن میفروشیم(نگاه مافیایی😈)
=چی؟.. و.. ولی رییس!
_مشکلی داری؟.... از اولم از چویا متنفر بودم ول به خاطر قدرتش اونو نگه داشتم ولی الان که به درد نخور شده و قدرتشو از دست داده راحت تر میتونم از دستش راحت شم ولی... اگه قرار باشه که چویا زیاد بی مصرف باشه بی انصافی ـه که بدرد نخور باشه... پس اونو به قاچاق اعضای بدن میفروشیم تا حداقل کمی به درد بخور باشه!
=ا.. اما رییس.*تو ذهنش: پس.. یعنی رییس اینجوریه که از دیگران سو استفاده کنه و از قدرت اونا استفاده کنه... و وقتی بی استفاده شد اونو دور بندازه... پس رییس اینجوریه!
*ساعت 3 شب*
_زود باش برو پاییــن!
چویا رو از ماشین به بیرون پرت میکنه و میگه:
گمشو برو تو اون انباری..... زود بااااااش!
چویا رو به انباری میبرند و یکی از اونها که رئیس اون افراد بود به چویا نزدیک شد و موهاشو گرفت و گفت: فردا میان تا ببرنت و فروخته میشی و اعضای بدنتو میفروشن. پس تا اون موقع تو اینجا میمونی!
و بعد موهای چویا رو رها میکنه.
با این حرف چویا بدنش لرزید و از شدت ترس پاهاش سست شد و رو زمین افتاد.
مرد: راستش تو خیلی مظلومی و من دلم نمیاد بهت اسیبی بزنم ولی با این حساب از شکنجه دادن خوشم میاد حالا بخواد هرکی باشه. ولی من الان باهات کاری ندارم پسر جون.
وهمگی از انباری بیرون رفتن و چویا که بغض کرده بود شکست و تبدیل به اشک هایی شد که مانند باران تند میباریدند.
بعد مدتی به خواب رفت.
*ساعت پنچ صبح*
ــ هوی بچه! پاشو اومدن ببرنت.. هی با توامااااا!
چویا چشماشو وا میکنه و دوباره اون مرد رو میبینه.
مرد: وقتش رسیده.. قراره که بفروشیمت.
چویا با ترس بلند شد نزدیک بود زمین بخوره اما جلوی خودشو گرفت هم خیلی خسته و پریشون بود و هم خیلی بدنش درد میکرد.
اما یه مردی رو دید که دم در انباری وایساده و داره به اون نگاه میکنه.
*از زبون چویا*
یه مردی درست دم در انباری وایساده بود داشت بهم نگاه میکرد. دم موهاش سفیده و یه کت مشکی تنشه. یعنی من به این مرد فروخته میشم؟
اکو: میبریمش!
مرد: اوهوم.
اکو: بیارینش.
چویا اکو رو به یاد نداشت و در طول راه که تو ماشین بود سرش فقط پایین بود و هیچ حرفی نمیزد.
اکو: رسیدیم! چویا سان.
چویا سرشو بالا میاره و اکو با دیدن چشم های پر از اشک چویا به هم میریزه ولی خودشو جمع و جور میکنه و میگه:
نترسید چویا سان! مشکلی پیش نمیاد. شما به کسی فروخته شدین که مرد بسیار مهربون و خوش قلبه.
چویا: خیلی.. خیلی... ازتون ممنوم.
و از ماشین پیاده میشن و به سمت یه خونه ی خیلی بزرگ و مجلل میرن.(بیشتر شبیه قصر بود🙄)
ادامه دارد...
خدافط منتظر پارت بعدی باشید👋🏻☺️
_ولی... ههههه(مثلا داره خنده ی شیطانی میکنه😑)
= چیزی شده؟
_ولی... اونو به قاچاق.... اعضای بدن میفروشیم(نگاه مافیایی😈)
=چی؟.. و.. ولی رییس!
_مشکلی داری؟.... از اولم از چویا متنفر بودم ول به خاطر قدرتش اونو نگه داشتم ولی الان که به درد نخور شده و قدرتشو از دست داده راحت تر میتونم از دستش راحت شم ولی... اگه قرار باشه که چویا زیاد بی مصرف باشه بی انصافی ـه که بدرد نخور باشه... پس اونو به قاچاق اعضای بدن میفروشیم تا حداقل کمی به درد بخور باشه!
=ا.. اما رییس.*تو ذهنش: پس.. یعنی رییس اینجوریه که از دیگران سو استفاده کنه و از قدرت اونا استفاده کنه... و وقتی بی استفاده شد اونو دور بندازه... پس رییس اینجوریه!
*ساعت 3 شب*
_زود باش برو پاییــن!
چویا رو از ماشین به بیرون پرت میکنه و میگه:
گمشو برو تو اون انباری..... زود بااااااش!
چویا رو به انباری میبرند و یکی از اونها که رئیس اون افراد بود به چویا نزدیک شد و موهاشو گرفت و گفت: فردا میان تا ببرنت و فروخته میشی و اعضای بدنتو میفروشن. پس تا اون موقع تو اینجا میمونی!
و بعد موهای چویا رو رها میکنه.
با این حرف چویا بدنش لرزید و از شدت ترس پاهاش سست شد و رو زمین افتاد.
مرد: راستش تو خیلی مظلومی و من دلم نمیاد بهت اسیبی بزنم ولی با این حساب از شکنجه دادن خوشم میاد حالا بخواد هرکی باشه. ولی من الان باهات کاری ندارم پسر جون.
وهمگی از انباری بیرون رفتن و چویا که بغض کرده بود شکست و تبدیل به اشک هایی شد که مانند باران تند میباریدند.
بعد مدتی به خواب رفت.
*ساعت پنچ صبح*
ــ هوی بچه! پاشو اومدن ببرنت.. هی با توامااااا!
چویا چشماشو وا میکنه و دوباره اون مرد رو میبینه.
مرد: وقتش رسیده.. قراره که بفروشیمت.
چویا با ترس بلند شد نزدیک بود زمین بخوره اما جلوی خودشو گرفت هم خیلی خسته و پریشون بود و هم خیلی بدنش درد میکرد.
اما یه مردی رو دید که دم در انباری وایساده و داره به اون نگاه میکنه.
*از زبون چویا*
یه مردی درست دم در انباری وایساده بود داشت بهم نگاه میکرد. دم موهاش سفیده و یه کت مشکی تنشه. یعنی من به این مرد فروخته میشم؟
اکو: میبریمش!
مرد: اوهوم.
اکو: بیارینش.
چویا اکو رو به یاد نداشت و در طول راه که تو ماشین بود سرش فقط پایین بود و هیچ حرفی نمیزد.
اکو: رسیدیم! چویا سان.
چویا سرشو بالا میاره و اکو با دیدن چشم های پر از اشک چویا به هم میریزه ولی خودشو جمع و جور میکنه و میگه:
نترسید چویا سان! مشکلی پیش نمیاد. شما به کسی فروخته شدین که مرد بسیار مهربون و خوش قلبه.
چویا: خیلی.. خیلی... ازتون ممنوم.
و از ماشین پیاده میشن و به سمت یه خونه ی خیلی بزرگ و مجلل میرن.(بیشتر شبیه قصر بود🙄)
ادامه دارد...
خدافط منتظر پارت بعدی باشید👋🏻☺️
۶.۱k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.