وقتی خواهرشونی واز دستشون فرار میکنی
چانگبین: با سردردی که به سرت هجوم آورده بود چشماتو باز کردی از محیط اطرافت فهمیدی که تو اتاقت بود ولی چطور ؟ تو الان باید بوسان باشی نه اینجا …سعی کردی اروم از تخت بلند شی…
-بلند نشو به خاطر ماده بی هوش کننده ای که بهت زدن اگه بلند شی حالت تهوع میگیری
سرتو اروم به سمت صدا برگردوندی و با برادرت که با عصبانیت تمام تو رو نگاه میکرد مواجه شدی
+من چطوری هنوز اینجام ؟
چانگبین به حرف تو پوزخندی زد و دوباره نگاه عصبی شو به تو
-چیه انتظار داشتی الان بوسان باشی ؟ اه … خواهر یکی یدونه من خیلی احمقه …
سرتو به ارومی پایین انداختی که چانگبین به سمتت اومد و فکت رو توی دستاش گرفت تا مجبورت کنه به چشماش نگاه کنی …
-الان هر کسی جای تو بود و از دست من فرار میکرد تا الان نمیزاشتم نفس بکشه ولی حیف …
حیف که تو تنها خانوادمی تنها کسی تو این دنیا دارم پس برو شکر که الان زنده ای…
هیونجین : تو هیونجین خواهر و برادر ناتنی بودید هیونجین از همون اولش که پدرش بعد از مرگ مامانش یه زن دوم گرفت خوشش نمیومد که البته حقم داشت چون تو و اون هیچ نسبت خونی هم با هم نداشتید و پدر واقعی تو بابای هیونجین نبود اما وقتی پدرش و مادر تو توی تصادف مردن مجبوری تو رو به سرپرستی گرفته بود …از اونجایی هم که هیونجین روز به روز به تو بیشتر از قبل گیر میداد و اذیتت میکرد تصمیم گرفته بودی از اون عمارت فرار کنی ….اما خب
هیونجین زرنگ تر از این حرفا بود …. نمیدونستی دقیقا کجا بودی … تنها چیزی که میدونستی این بود که توی یه اتاق سرد و تقریبا خالی که به جز یه تخت اون طرف اتاق چیزی توش نبود حبس شده بودی ….همونطور که محکم به در میکوبیدی فریاد میزدی
+اهای کسی اینجا نیست ؟این درو باز کنین …
کم کم دست از تلاش برداشتی و روی تخت گوشه ی اتاق نشسته بودی و یه به نقطه نامعلوم خیره بودی تا اینکه صدای کلید که در اتاقی رو که تو توش حبس بودی رو باز میکرد توجهت رو جلب کرد … از روی تخت بلند شدی و به سمت در حرکت کردی و خودت به در رسوندی اما همینکه در کامل باز شد و چهره ی فرد پشت نمایان شد تلو تلو خران به سمت عقب حرکت کردی
+هیون…جین
-داشتی از دست من فرار میکردی اره ؟
سعی کردی هرچی شجاعت داشتی رو جمع کنی
+به تو … ربطی نداره
هیونجین یه تا ابرشو بالا داد…
-که به من ربطی نداره ها ؟ زیادی آزاد گذاشتمت که اینجوری جواب منو میدی ….
خواستی حرفی بزنی اما با گرفته شدن دستت توسط هیونجین و پرت کردنت روی تخت خیمه زدن روت حرفت نصفه موند …
+چی…کار میکنی ؟
_هیچی فقط فکر میکنم که نیازه به خواهرم یادآوری کنم کی هستم
-بلند نشو به خاطر ماده بی هوش کننده ای که بهت زدن اگه بلند شی حالت تهوع میگیری
سرتو اروم به سمت صدا برگردوندی و با برادرت که با عصبانیت تمام تو رو نگاه میکرد مواجه شدی
+من چطوری هنوز اینجام ؟
چانگبین به حرف تو پوزخندی زد و دوباره نگاه عصبی شو به تو
-چیه انتظار داشتی الان بوسان باشی ؟ اه … خواهر یکی یدونه من خیلی احمقه …
سرتو به ارومی پایین انداختی که چانگبین به سمتت اومد و فکت رو توی دستاش گرفت تا مجبورت کنه به چشماش نگاه کنی …
-الان هر کسی جای تو بود و از دست من فرار میکرد تا الان نمیزاشتم نفس بکشه ولی حیف …
حیف که تو تنها خانوادمی تنها کسی تو این دنیا دارم پس برو شکر که الان زنده ای…
هیونجین : تو هیونجین خواهر و برادر ناتنی بودید هیونجین از همون اولش که پدرش بعد از مرگ مامانش یه زن دوم گرفت خوشش نمیومد که البته حقم داشت چون تو و اون هیچ نسبت خونی هم با هم نداشتید و پدر واقعی تو بابای هیونجین نبود اما وقتی پدرش و مادر تو توی تصادف مردن مجبوری تو رو به سرپرستی گرفته بود …از اونجایی هم که هیونجین روز به روز به تو بیشتر از قبل گیر میداد و اذیتت میکرد تصمیم گرفته بودی از اون عمارت فرار کنی ….اما خب
هیونجین زرنگ تر از این حرفا بود …. نمیدونستی دقیقا کجا بودی … تنها چیزی که میدونستی این بود که توی یه اتاق سرد و تقریبا خالی که به جز یه تخت اون طرف اتاق چیزی توش نبود حبس شده بودی ….همونطور که محکم به در میکوبیدی فریاد میزدی
+اهای کسی اینجا نیست ؟این درو باز کنین …
کم کم دست از تلاش برداشتی و روی تخت گوشه ی اتاق نشسته بودی و یه به نقطه نامعلوم خیره بودی تا اینکه صدای کلید که در اتاقی رو که تو توش حبس بودی رو باز میکرد توجهت رو جلب کرد … از روی تخت بلند شدی و به سمت در حرکت کردی و خودت به در رسوندی اما همینکه در کامل باز شد و چهره ی فرد پشت نمایان شد تلو تلو خران به سمت عقب حرکت کردی
+هیون…جین
-داشتی از دست من فرار میکردی اره ؟
سعی کردی هرچی شجاعت داشتی رو جمع کنی
+به تو … ربطی نداره
هیونجین یه تا ابرشو بالا داد…
-که به من ربطی نداره ها ؟ زیادی آزاد گذاشتمت که اینجوری جواب منو میدی ….
خواستی حرفی بزنی اما با گرفته شدن دستت توسط هیونجین و پرت کردنت روی تخت خیمه زدن روت حرفت نصفه موند …
+چی…کار میکنی ؟
_هیچی فقط فکر میکنم که نیازه به خواهرم یادآوری کنم کی هستم
۱۷.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.