فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت ۴۸
[[[خب دوزتان گلم اول ی معذرتی میخوام چون اصا نفهمیدم چی نوشتم خواب خواب بودم...و اینکه ببخشید کم بود😂😂]]]
ویو کوک
ب صورتش نگاه کردم کلا زخم بود و چشماشم کبود بود
هانا چیشدهه؟ کی اینکارو باهات کرده
هانا:دویون چرا برنگشتی نجاتم بدیی(گریع)
کوک: یعنی چیی اونکه باتو خوب رفتار میکرد
هانا: اما حالا هرکاری که باتو کرده بودو داره سر من میارهه(گریع)
با حرفش یه دور انگار رفتم تو کما و برگشتم
اشکاشو پاک کردم و گفتم بشینه روی نیمکت
کوک: بگو چیشده
هانا:از عمارت فرار کردم که بیام ببینمت...توی عمارت جئون...ولی از گوش یکی از خدمتکارا شنیدم که گف این بیمارستانی الانم اگه بفهمه از عمارت بدون اجازه اومدم بیرون...سر ب تنم نمیزاره...
کوک: نمیزارم دیگه برگردی اونجا...نترس
هانا: پس چی؟ خودتم همین الان نمیدونی باید کجا بری
لیونسو: نگران نباش هانا هردوتون میاین عمارت من
هانا:آ.خه...چجوری...
لیونسو:مث اینکه باید یکاری برای خواهر دوس پسرم بکنم یا نه؟
هانا: تو دوست دخترشیی؟
لیونسو: اوم...لیونسو هستم...البته من قبلا تورو دیده بودم نمیدونم یادته یا نه
هانا: کجا؟
لیونسو: میفهمی
یا ابلفضل....اگه هانا الان تهیونگو ببینه...که بدبخت میشیم
در گوش لیونسو گفتم: مطمئنی؟...ته و هانا باهم کنار نمیانا
لیونسو: نه نیستم...ولی بهترین کار الان همینه
کوک:هعی....هانا دست بزن داره ها گفته باشم😂
هانا: چییی؟ منن کی دست بزن داشتمم
کوک: منو کلی میزدی مگه یادت نیی
هانا: خو چون بستنی های منو میدزدیدی خودت میخوردیی
ویو لیونسو
خنده ای کردم و گوشیمو برداشتمو به تهیونگ زنگ زدم
بعد سه تا بوق جواب داد
لیونسو: کجایی؟
ته: علیک سلام
لیونسو: عمارتی؟
ته: اره چیشده مگه
لیونسو: هیچی ی مهمون داریم...پاشو بیا اینجا...از این ب بعد قراره پیش ما زندگی کنه
ته: خو به بکیون بگو بیاد...من کار دارم
لیونسو: نخیر باید خودت بیای
ته: خو حالا کی هسس
لیونسو: پاشو بیا گفتم
ته: باشه بابا اومدم
قطع کردم
بعد از توضیح دادن تمام مکالمات برای جونگ کوک منتطر نشستیم تا تهیونگ بیاد...ولی هنوز از تصمیمم مطمئن نبودم
یه ربع شد تقریبا که منتظر بودیم که بالاخره تهیونگ با ماشینش وارد محوطه ی بیمارستان شد..................
۳۲ لایک ۶۰ کامنت
ویو کوک
ب صورتش نگاه کردم کلا زخم بود و چشماشم کبود بود
هانا چیشدهه؟ کی اینکارو باهات کرده
هانا:دویون چرا برنگشتی نجاتم بدیی(گریع)
کوک: یعنی چیی اونکه باتو خوب رفتار میکرد
هانا: اما حالا هرکاری که باتو کرده بودو داره سر من میارهه(گریع)
با حرفش یه دور انگار رفتم تو کما و برگشتم
اشکاشو پاک کردم و گفتم بشینه روی نیمکت
کوک: بگو چیشده
هانا:از عمارت فرار کردم که بیام ببینمت...توی عمارت جئون...ولی از گوش یکی از خدمتکارا شنیدم که گف این بیمارستانی الانم اگه بفهمه از عمارت بدون اجازه اومدم بیرون...سر ب تنم نمیزاره...
کوک: نمیزارم دیگه برگردی اونجا...نترس
هانا: پس چی؟ خودتم همین الان نمیدونی باید کجا بری
لیونسو: نگران نباش هانا هردوتون میاین عمارت من
هانا:آ.خه...چجوری...
لیونسو:مث اینکه باید یکاری برای خواهر دوس پسرم بکنم یا نه؟
هانا: تو دوست دخترشیی؟
لیونسو: اوم...لیونسو هستم...البته من قبلا تورو دیده بودم نمیدونم یادته یا نه
هانا: کجا؟
لیونسو: میفهمی
یا ابلفضل....اگه هانا الان تهیونگو ببینه...که بدبخت میشیم
در گوش لیونسو گفتم: مطمئنی؟...ته و هانا باهم کنار نمیانا
لیونسو: نه نیستم...ولی بهترین کار الان همینه
کوک:هعی....هانا دست بزن داره ها گفته باشم😂
هانا: چییی؟ منن کی دست بزن داشتمم
کوک: منو کلی میزدی مگه یادت نیی
هانا: خو چون بستنی های منو میدزدیدی خودت میخوردیی
ویو لیونسو
خنده ای کردم و گوشیمو برداشتمو به تهیونگ زنگ زدم
بعد سه تا بوق جواب داد
لیونسو: کجایی؟
ته: علیک سلام
لیونسو: عمارتی؟
ته: اره چیشده مگه
لیونسو: هیچی ی مهمون داریم...پاشو بیا اینجا...از این ب بعد قراره پیش ما زندگی کنه
ته: خو به بکیون بگو بیاد...من کار دارم
لیونسو: نخیر باید خودت بیای
ته: خو حالا کی هسس
لیونسو: پاشو بیا گفتم
ته: باشه بابا اومدم
قطع کردم
بعد از توضیح دادن تمام مکالمات برای جونگ کوک منتطر نشستیم تا تهیونگ بیاد...ولی هنوز از تصمیمم مطمئن نبودم
یه ربع شد تقریبا که منتظر بودیم که بالاخره تهیونگ با ماشینش وارد محوطه ی بیمارستان شد..................
۳۲ لایک ۶۰ کامنت
۲۱.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.