اتفاقی که برای من افتاده... و ورود این فرشته به زندگی من
اتفاقی که برای من افتاده... و ورود این فرشته به زندگی من
و همسرم... یه رنگ به رنگین کمون زندگیمون اضافه کرده...
من سی و هفت سالمه و خب... همسرم هم سی و چهار
سالشه... و خوشحالم که توی همچین سنی تصمیم به بزرگتر
کردن خانوادمون گرفتیم... از خداوند بابت این موهبت بزرگ،
سپاسگذارم. مینوشم به سالمتی فرشته ی کوچیکم آچا...
نامجون نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
_ به سالمتی آچا...
همگی لیوان هاشون رو به هم کوبیدن و با لذت شامپاین رو
نوشیدن، مینهو لیوانش رو روی میز گذاشت و آهی کشید:
_ خانواده ی همسرت کی میان؟
لبخند تهیونگ از روی صورتش محو شد. هنوز باورش سخت
بود، اینکه ده سال جونگکوک و پدر و مادرش رو ندیده بود.
سویون به فرانسه میرفت، با پدر و مادرش عکس های زیادی
می گرفت و قاب شده به خونشون میاورد اما جونگکوک تنها کسی بود که هیچوقت توی عکسها نبود. به گفته ی سویون
رابطه ی جونگکوک با اجتماع بعد از رفتنش به فرانسه بدتر
شده و هنوز خانواده اش رو مقصر میدونه. نفس عمیقی کشید
و گفت:
_ خب... فکر کنم امسال سال آخر دبیرستان برادر همسرمه...
داره برای کالج درس میخونه و ممکنه نتونن بیان... سویون
چند ماه یه بار میره فرانسه.
مینهو سرش رو تکون داد و به میز تکیه داد:
_هی پسر، امیدوارم یه سر بری فرانسه خانواده ی زنت خیلی
وقته دامادشون و ندیدن.
بدون حرف نوشیدنیش رو سر کشید خودش هم نمیدونست
چرا اما از رویارویی با جونگکوک احساس خوبی نداشت و
دلیلش رفتن جونگکوک به فرانسه بود... رفتنی که به خاطر
پیشنهاد تهیونگ به پدرش بود و تهیونگ میترسید جونگکوک
اون رو مقصر بدونه...
****
اکتبر1990 مارسی فرانسه
" مسافرین محترم، لطفا تا ایستادن کامل قطار صبر کنید و
فرزندان خود را از خط قرمز دور نگه دارید؛ با تشکر پایانه ی
مارگارت درومل"
_ جالبه!
سرش رو باال گرفت و به زن که روی صندلی انتظار کنارش
نشسته بود، خیره شد:
_ با من بودین؟
زن لبخندی زد و به کتاب توی دستش اشاره کرد:
_ توی ایستگاه دزیره کالری، داری کتابش رو میخونی...
نگاهی به کتابش انداخت، لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
_ خب... من باید برای کار پایانی کالس ادبیاتم این رمان رو
نقد کنم
و همسرم... یه رنگ به رنگین کمون زندگیمون اضافه کرده...
من سی و هفت سالمه و خب... همسرم هم سی و چهار
سالشه... و خوشحالم که توی همچین سنی تصمیم به بزرگتر
کردن خانوادمون گرفتیم... از خداوند بابت این موهبت بزرگ،
سپاسگذارم. مینوشم به سالمتی فرشته ی کوچیکم آچا...
نامجون نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
_ به سالمتی آچا...
همگی لیوان هاشون رو به هم کوبیدن و با لذت شامپاین رو
نوشیدن، مینهو لیوانش رو روی میز گذاشت و آهی کشید:
_ خانواده ی همسرت کی میان؟
لبخند تهیونگ از روی صورتش محو شد. هنوز باورش سخت
بود، اینکه ده سال جونگکوک و پدر و مادرش رو ندیده بود.
سویون به فرانسه میرفت، با پدر و مادرش عکس های زیادی
می گرفت و قاب شده به خونشون میاورد اما جونگکوک تنها کسی بود که هیچوقت توی عکسها نبود. به گفته ی سویون
رابطه ی جونگکوک با اجتماع بعد از رفتنش به فرانسه بدتر
شده و هنوز خانواده اش رو مقصر میدونه. نفس عمیقی کشید
و گفت:
_ خب... فکر کنم امسال سال آخر دبیرستان برادر همسرمه...
داره برای کالج درس میخونه و ممکنه نتونن بیان... سویون
چند ماه یه بار میره فرانسه.
مینهو سرش رو تکون داد و به میز تکیه داد:
_هی پسر، امیدوارم یه سر بری فرانسه خانواده ی زنت خیلی
وقته دامادشون و ندیدن.
بدون حرف نوشیدنیش رو سر کشید خودش هم نمیدونست
چرا اما از رویارویی با جونگکوک احساس خوبی نداشت و
دلیلش رفتن جونگکوک به فرانسه بود... رفتنی که به خاطر
پیشنهاد تهیونگ به پدرش بود و تهیونگ میترسید جونگکوک
اون رو مقصر بدونه...
****
اکتبر1990 مارسی فرانسه
" مسافرین محترم، لطفا تا ایستادن کامل قطار صبر کنید و
فرزندان خود را از خط قرمز دور نگه دارید؛ با تشکر پایانه ی
مارگارت درومل"
_ جالبه!
سرش رو باال گرفت و به زن که روی صندلی انتظار کنارش
نشسته بود، خیره شد:
_ با من بودین؟
زن لبخندی زد و به کتاب توی دستش اشاره کرد:
_ توی ایستگاه دزیره کالری، داری کتابش رو میخونی...
نگاهی به کتابش انداخت، لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
_ خب... من باید برای کار پایانی کالس ادبیاتم این رمان رو
نقد کنم
۴.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.