سناریو سایه شب پارت ۱۰ The shadow of night
سییییلاممممم 🫂
بالاخرههههه پارت دهههه
ببخشید منتظر گذاشتمتون😭
بریم بشروعیم =>
💫___________________________________________💫
ویو ا/ت اندر ذهن *
هوووووووووف*نفس خییییلی عمیق * ...
اینجا ... اینجایی که الان وایسادم ... پشت همه توی آخرین صف تومان ... الان...الان جای درستیه ؟...
ممکنه بعد امروز ... همه چی تغییر کنه .. چه میدونم .. خیلی چیزا !
نمی خوام خودمو گول بزنم ... من از تغییر میترسم =)
کاش .. ای کاش چیزی بود که می تونست منو از غرق شدن توی دریا ی احساسات و افکارم .. نجات بده =)
اما ...
نه ! من خودمم میتونم خومو بالا بکشم ! اههههههه منم خودم میتونم خومو نجات بدمممممممممم !!!
قرار نیس مث پرنسس های دیزنی منتظر کسی باشم که بیاد منو از بد بختیام نجات بده، نه!
اصن ممکنه از فردا تو خیابون راه برم و منو با انگشت نشون بدن و بگن "نگاه کن ، دختری که عضو یه گنگه!"
شاید بعضیا حسرت بخورن و بعضیل فوش بدن و رد شن .. ولی اونا نمیدونن ... سرنوشت من این بود از همون زمانی که بوی سوختگی انبار رو حس کردم ... شایدم ... خیلی قبل تر ... از زمانی که چشمامو باز کردم !
پس من کسی ام که باید می بودم و هیچ مشکلی نداره اگه بخندن !
نهایتش زمین زدن ۱۵۰ نفر یه دفه ایه 😁
ویو راوی *
مایکی : خب پس که اینطور ... بازم اگه تونستید از سایه شب اطلاعاتی جمع کنین بهم خبر بدین . آها تا یادم نرفته باید عضو جدید تومان رو بهتون معرفی کنم! خودتو نشون بده ا/ت ! *لبخندی محو *
ا/ت اندر ذهن : هوووووووف... وقتشه ا/ت برو و خودتو نشون بده !
ا/ت : آرم از پشت با قدم های آهسته بیرون میاد و همونطور که پله های معبد رو بالا میره تموم گنگ نگاه شوکه شونو بهش میدوزن:
_ چ- چی ؟! ی-ینی ا-ون عضو ج- جدیده؟
+ ی-ینی چی این که د-دخترهههه
و دوباره پچ پچ عظیمی جمع رو در بر میگیره *
ا/ت همونطور بی توجه بالا میاد و کنار مایکی می ایسته *
مایکی دست ا/ت میگیره و بالا میاره و با صدای نسبتا بلند : چه بخواین چه نخواین ... این عضو جدید ماست ! خودتو معرفی کن !
ا/ت رو به همه تعظیم میکنه :
ا/ت : ا/ت ا/ف هستم ! از دیدارتون خوشبختم !
و یهو اون پچ پچ ... یهو قطع میشه و همه خشکشون میزنه !
البته اینبار ... برای این نبود که فرمانده شون یه دختر رو آورده تو گنگ ... برای نگاه های سرد مایکی بود که فریاد میزد "به ملکه ی من احترام بزارید ..."
که همه مجبور شدن خودشونو جمع کنن و خفه شن ...
💫_________________________________________________💫
ببخشید به خاطر گوه کاری جدیدم 🥲
ممنونم که خوندین =>
بالاخرههههه پارت دهههه
ببخشید منتظر گذاشتمتون😭
بریم بشروعیم =>
💫___________________________________________💫
ویو ا/ت اندر ذهن *
هوووووووووف*نفس خییییلی عمیق * ...
اینجا ... اینجایی که الان وایسادم ... پشت همه توی آخرین صف تومان ... الان...الان جای درستیه ؟...
ممکنه بعد امروز ... همه چی تغییر کنه .. چه میدونم .. خیلی چیزا !
نمی خوام خودمو گول بزنم ... من از تغییر میترسم =)
کاش .. ای کاش چیزی بود که می تونست منو از غرق شدن توی دریا ی احساسات و افکارم .. نجات بده =)
اما ...
نه ! من خودمم میتونم خومو بالا بکشم ! اههههههه منم خودم میتونم خومو نجات بدمممممممممم !!!
قرار نیس مث پرنسس های دیزنی منتظر کسی باشم که بیاد منو از بد بختیام نجات بده، نه!
اصن ممکنه از فردا تو خیابون راه برم و منو با انگشت نشون بدن و بگن "نگاه کن ، دختری که عضو یه گنگه!"
شاید بعضیا حسرت بخورن و بعضیل فوش بدن و رد شن .. ولی اونا نمیدونن ... سرنوشت من این بود از همون زمانی که بوی سوختگی انبار رو حس کردم ... شایدم ... خیلی قبل تر ... از زمانی که چشمامو باز کردم !
پس من کسی ام که باید می بودم و هیچ مشکلی نداره اگه بخندن !
نهایتش زمین زدن ۱۵۰ نفر یه دفه ایه 😁
ویو راوی *
مایکی : خب پس که اینطور ... بازم اگه تونستید از سایه شب اطلاعاتی جمع کنین بهم خبر بدین . آها تا یادم نرفته باید عضو جدید تومان رو بهتون معرفی کنم! خودتو نشون بده ا/ت ! *لبخندی محو *
ا/ت اندر ذهن : هوووووووف... وقتشه ا/ت برو و خودتو نشون بده !
ا/ت : آرم از پشت با قدم های آهسته بیرون میاد و همونطور که پله های معبد رو بالا میره تموم گنگ نگاه شوکه شونو بهش میدوزن:
_ چ- چی ؟! ی-ینی ا-ون عضو ج- جدیده؟
+ ی-ینی چی این که د-دخترهههه
و دوباره پچ پچ عظیمی جمع رو در بر میگیره *
ا/ت همونطور بی توجه بالا میاد و کنار مایکی می ایسته *
مایکی دست ا/ت میگیره و بالا میاره و با صدای نسبتا بلند : چه بخواین چه نخواین ... این عضو جدید ماست ! خودتو معرفی کن !
ا/ت رو به همه تعظیم میکنه :
ا/ت : ا/ت ا/ف هستم ! از دیدارتون خوشبختم !
و یهو اون پچ پچ ... یهو قطع میشه و همه خشکشون میزنه !
البته اینبار ... برای این نبود که فرمانده شون یه دختر رو آورده تو گنگ ... برای نگاه های سرد مایکی بود که فریاد میزد "به ملکه ی من احترام بزارید ..."
که همه مجبور شدن خودشونو جمع کنن و خفه شن ...
💫_________________________________________________💫
ببخشید به خاطر گوه کاری جدیدم 🥲
ممنونم که خوندین =>
۴.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.