دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 68🍷♥
#رضا
پانیذ بردم اتاق دراز کشید رو تخت رفتم کنارش رو تخت نشستم دستاش گرفتم
رضا: یه کم استراحت کن شاید بدنت خوب بشه نگران هیچی نباش من خودم درستش میکنم
تند تند سرش تکون داد بوسه ای به پیشونیش زدم پتو رو روش کشیدم از اتاق رفتم بیرون از خدمتکارا پرسیدم که پدربزرگ کجاست اونا هم گفت ته حیاط تو باغ به سمت باغ رفتم تو الاچیق نشسته بود با اخم مسخرش رفتم کنارش نشستم تا نشستم شروع کرد
بابابزرگ ر : پسرم این چه عروسی که نه پدر داره نه مادر من نمیدونم پدرت چطوری اینو قبول کرده (اخم و عصبی)
رضا:بابابزرگ به حرفت احترام میزارم پانیذ تا قبل از اینکه با من ازدواج کنه پدر داشته فقط بعد موقعی به رحمت خدا رفته بعد اینکه بابای من خودش این قضیه رو قبول کرده و خیلیم خوشحاله که پانیذ عروسشه (عصبی )
بابابزرگ ر : واقعا واسه پدرت متاسفم که همیچین عروس بی خانواده ای رو گرفته
بعد این حرفش خیلی عصبی شدم اخه به تو چه کثافت به تو بی شرم و حیا از باغ زدم بیرون رفتم به سمت عمارت میخواستم در وا کنم برم تو ماشین بابا و فرزاد دیدم کسی تو حیاط نبود به جز بابا بدون هیچ حرفی رفتم بغلش کردم چند دقیقه اونجوری بودیم که بابا منو از خودش جدا کرد و
بابا ر :رضا خوبی چیزی شده
رضا: هیچی به بابابزرگ قضیه رو گفتم میگه استغرفرالله
بابا ر : ول کن پسرم برو پیشه مادرت
رضا:چشم
به سمت عمارت رفتم از پله ها بالا رفتم دیدم مامان داره از اتاق ما میاد مامان به سمتم اومد
مامان ر : رضا پانیذ چرا اینجوری پدربزرگت چیزی گفته
رضا: مامان اصن حرفشو نزن
مامان ر : باشه پسرم برو پیشه پانیذ بعد عروسی میرین خب
سری تکون دادم رفتم پیشه پانیذ خوابش برده بود منم رفتم کنارش دراز کشیدم ....
#رضا
پانیذ بردم اتاق دراز کشید رو تخت رفتم کنارش رو تخت نشستم دستاش گرفتم
رضا: یه کم استراحت کن شاید بدنت خوب بشه نگران هیچی نباش من خودم درستش میکنم
تند تند سرش تکون داد بوسه ای به پیشونیش زدم پتو رو روش کشیدم از اتاق رفتم بیرون از خدمتکارا پرسیدم که پدربزرگ کجاست اونا هم گفت ته حیاط تو باغ به سمت باغ رفتم تو الاچیق نشسته بود با اخم مسخرش رفتم کنارش نشستم تا نشستم شروع کرد
بابابزرگ ر : پسرم این چه عروسی که نه پدر داره نه مادر من نمیدونم پدرت چطوری اینو قبول کرده (اخم و عصبی)
رضا:بابابزرگ به حرفت احترام میزارم پانیذ تا قبل از اینکه با من ازدواج کنه پدر داشته فقط بعد موقعی به رحمت خدا رفته بعد اینکه بابای من خودش این قضیه رو قبول کرده و خیلیم خوشحاله که پانیذ عروسشه (عصبی )
بابابزرگ ر : واقعا واسه پدرت متاسفم که همیچین عروس بی خانواده ای رو گرفته
بعد این حرفش خیلی عصبی شدم اخه به تو چه کثافت به تو بی شرم و حیا از باغ زدم بیرون رفتم به سمت عمارت میخواستم در وا کنم برم تو ماشین بابا و فرزاد دیدم کسی تو حیاط نبود به جز بابا بدون هیچ حرفی رفتم بغلش کردم چند دقیقه اونجوری بودیم که بابا منو از خودش جدا کرد و
بابا ر :رضا خوبی چیزی شده
رضا: هیچی به بابابزرگ قضیه رو گفتم میگه استغرفرالله
بابا ر : ول کن پسرم برو پیشه مادرت
رضا:چشم
به سمت عمارت رفتم از پله ها بالا رفتم دیدم مامان داره از اتاق ما میاد مامان به سمتم اومد
مامان ر : رضا پانیذ چرا اینجوری پدربزرگت چیزی گفته
رضا: مامان اصن حرفشو نزن
مامان ر : باشه پسرم برو پیشه پانیذ بعد عروسی میرین خب
سری تکون دادم رفتم پیشه پانیذ خوابش برده بود منم رفتم کنارش دراز کشیدم ....
۲۲.۵k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.