through his eyes
through his eyes
p3
جونگکوک سری تکون داد و به سمت آدرسی که تهیونگ داده بود رفت. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت. جونگکوک نمی خواست به تهیونگ فشار بیاره. می خواست بذاره تا کمی آروم بشه، بعد ازش بپرسه که چه اتفاقی داره میوفته.
نگاهی به تهیونگ انداخت. رنگش پریده بود و ظاهرش نامرتب و آشفته بود. از استرس داشت ناخودآگاه ناخن انگشت شصتش رو می کند و توی چشم هاش نگرانی موج می زد.
"تهیونگ سونبه... می تونم بپرسم چی شده؟"
تهیونگ نگاه غم انگیز و نگرانی به جونگکوک انداخت و دوباره به جلو خیره شد. با بغضی که به سختی کنترل می کرد جواب داد.
"جونگکوک شی... اون می خواد همه چیز رو تموم کنه... اون... اگه اون بره من دیگه زنده نمی مونم..."
جونگکوک نگاه پر افسوسی به سونبه بیچاره اش انداخت.
"ببخشید... داری درمورد کی حرف می زنی؟"
تهیونگ پوزخند تلخی زد.
"کی؟..."
و اشک هاش جاری شد. به سختی حرفش رو ادامه داد.
"کسی که تنها عشق زندگیم بود و هست..."
عشقش؟ برای جونگکوک واقعا عجیب بود. پس اون بخش از تهیونگ رو که تا به حال ندیده بود حالا داشت می دید؛ اما این واقعا ناراحت کننده بود. انگار اون فرد می خواست با تهیونگ کات کنه.
جونگکوک جلوی در همون ساختمون نیمه کاره پارک کرد. یکم عجیب بود. چرا یک نفر برای کات کردن باید یک همچین جایی قرار می ذاشت؟
با توقف ماشین، تهیونگ به سرعت پیاده شد و وارد ساختمون شد. جونگکوک مجبور بود برای این که به تهیونگ برسه بدوه. بالاخره توی یکی از طبقات متوقف شد.
جونگکوک دستش رو به یک ستون تکیه داد و همونطور که نفس نفس می زد سعی کرد بفهمه که تهیونگ دقیقا کجاست.
"سونبه... کجایی؟"
تونست صداهایی رو بشنوه. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از یک نفس عمیق دنبال صدا رفت. وقتی به جایی رسید که صدا واضح تر می شد تونست دو نفر رو ببینه؛ تهیونگ و یک پسر دیگه که پشت بهشون، روی لبه سکوی ساختمون ایستاده بود.
اون فرد یک پسر بود. پس شایعه ها درمورد تهیونگ درست بودن. اون واقعاً از پسرا خوشش میومد!
تهیونگ چند قدم به اون پسر نزدیک تر شد.
"جیمینا... منو ببین... من اومدم... خواهش می کنم بیا پایین..."
اون پسر چرخید و نگاهی به تهیونگ انداخت.
ادامه دارد...
p3
جونگکوک سری تکون داد و به سمت آدرسی که تهیونگ داده بود رفت. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت. جونگکوک نمی خواست به تهیونگ فشار بیاره. می خواست بذاره تا کمی آروم بشه، بعد ازش بپرسه که چه اتفاقی داره میوفته.
نگاهی به تهیونگ انداخت. رنگش پریده بود و ظاهرش نامرتب و آشفته بود. از استرس داشت ناخودآگاه ناخن انگشت شصتش رو می کند و توی چشم هاش نگرانی موج می زد.
"تهیونگ سونبه... می تونم بپرسم چی شده؟"
تهیونگ نگاه غم انگیز و نگرانی به جونگکوک انداخت و دوباره به جلو خیره شد. با بغضی که به سختی کنترل می کرد جواب داد.
"جونگکوک شی... اون می خواد همه چیز رو تموم کنه... اون... اگه اون بره من دیگه زنده نمی مونم..."
جونگکوک نگاه پر افسوسی به سونبه بیچاره اش انداخت.
"ببخشید... داری درمورد کی حرف می زنی؟"
تهیونگ پوزخند تلخی زد.
"کی؟..."
و اشک هاش جاری شد. به سختی حرفش رو ادامه داد.
"کسی که تنها عشق زندگیم بود و هست..."
عشقش؟ برای جونگکوک واقعا عجیب بود. پس اون بخش از تهیونگ رو که تا به حال ندیده بود حالا داشت می دید؛ اما این واقعا ناراحت کننده بود. انگار اون فرد می خواست با تهیونگ کات کنه.
جونگکوک جلوی در همون ساختمون نیمه کاره پارک کرد. یکم عجیب بود. چرا یک نفر برای کات کردن باید یک همچین جایی قرار می ذاشت؟
با توقف ماشین، تهیونگ به سرعت پیاده شد و وارد ساختمون شد. جونگکوک مجبور بود برای این که به تهیونگ برسه بدوه. بالاخره توی یکی از طبقات متوقف شد.
جونگکوک دستش رو به یک ستون تکیه داد و همونطور که نفس نفس می زد سعی کرد بفهمه که تهیونگ دقیقا کجاست.
"سونبه... کجایی؟"
تونست صداهایی رو بشنوه. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از یک نفس عمیق دنبال صدا رفت. وقتی به جایی رسید که صدا واضح تر می شد تونست دو نفر رو ببینه؛ تهیونگ و یک پسر دیگه که پشت بهشون، روی لبه سکوی ساختمون ایستاده بود.
اون فرد یک پسر بود. پس شایعه ها درمورد تهیونگ درست بودن. اون واقعاً از پسرا خوشش میومد!
تهیونگ چند قدم به اون پسر نزدیک تر شد.
"جیمینا... منو ببین... من اومدم... خواهش می کنم بیا پایین..."
اون پسر چرخید و نگاهی به تهیونگ انداخت.
ادامه دارد...
۱۰.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.