فیک کوک (*رز سیاه*)پارت 17
از زبان ا/ت :
داشت رانندگی میکرد که گوشیش زنگ خورد .
برداشت و با یکی حرف میزد بعد قطع کرد بعد ماشینو نگه داشت و گفت : باید برگردیم .
گفتم : چرا
گفت : مثل اینکه روی صحنه فیلم برداری توبا بهم نیاز دارن
گفتم : اها
بعد با ناراحتی سرمو برگردوندم سمت پنجره و یه نفس عمیق از کلافگی گشیدم .
گفت : قهر نکن دیگه به من نگاه کن
گفتم: نمی خوام تو هم سریع برگرد توبا قهر میکنه
واقعا عصبی بودم چون توبا دید داریم باهم میریم ...دیدم جونگ کوک هنوز راه نیوفتاده بود .
با عصبانیت برگشتم و گفتم : راه بیوف.....
که دیدم سرشو گذاشته رو فرمون و با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه .
دست به سینه شدم و گفتم : اینجوری نگاه نکن میزنم......اوف ای خدا .
اخم کرد و نزدیک صورتم شد و گفت : میزنی چی؟
دستم شل شد و گفتم: ام هیچی از دهنم برید .
چشمو بستم خیلی نزدیکم بود که گفت : نترس کاریت ندارم .
بعد راه افتاد سمت صحنه .
گفتم : منو ببر شرکت .
گفت : نوچ باهم میریم .
خیلی یواش گفتم : امکان داره پرنسس خانم ناراحت شه باهاتم
یه اوف کرد و منم گفتم : ها چیه راست نمیگم .
گفت : خیلی حرفت الکیه .
گفتم : نوچ میترسم بهش بر بخوره .
گه داد زد : بسه من هیچ حسی بهش ندارم .
از داد میترسم برای همین سرمو گرفتن پایین و با دوتا دستام دامنمو گرفتم و تو دستم و مشتش کردم .
از زبان جونگ کوک :
فکر کنم ترسید که سرش داد زدم خب هق داشت .
رسیدیم سر صحنه ولی هنوز سرش پایین بود .
ناراحت بود بعد موهاش که جلوی صورتش بودو زدم پشت گوشش .
از زبان ا/ت : دیدم موهامو زد کنار صورتمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم که گفت : ببخشید وقتی فکر میکنی توبا رو دوست دارم عصابم خورد میشه کارم اشتباه بود
لبخند بی جونی زدم و گفتم : منم کارم اشتباه بود
پیاده شد درو ماشینو برام باز کرد و دستمو گرفت رفتیم سمت توبا .
به جونگ کوک گفتم : تو برو من همین جا وایمیستم.
رفت و داشتم به دور ور نگاه میکردم که توبا اومد سمتم.
گفت : میتونم وقتتو بگیرم ؟
از این حرفش تعجب کردم و گفتم : آ..آره چرا که نه
رفتیم یجا نشستیم و گفت : میدونم جونگ کوک بهت علاقه داره ولی.....منم دوسش دارم....میدونم که به خاطر من ناراحتی که هی مزاحمتون میشم .برای همین پامو از زندگیتون بیرون میارم .به فیلیزم گفتم و قبول کرد ما دیکه باهم نقش بازی نکنیم .
دیدم داره گریه میکنه و دلم آتیش گرفت .محکم بغلش کردم و گفتم : برات جبران میکنم قول میدم .
گفت : فقط کاری کن جونگ کوک کنارت راحت باشه و تو هم اونو مثل خودش دوست داشته باش ....این برام بسه
توبا خیلی مهربون بود .
گفتم : خب از الان منو تو بهترین دوستای هم میشیم .
ازم جدا شد و اشکاشو پاک کرد و گفت : اهوم باشه .
جونگ کوک اومد و گفت : خب خانما چه خبره اینجا چرا انقدر باهم صمیمی شدین؟؟؟
به توبا یه چشمک زدم که خنده ریزی کرد و به جونگ کوک
گفتم: امروز توبا هم باهامون میاد
جونگ کوک گفت : آه چرا که نه
دست توبا رو گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم
۰۰۰۰۰۰۰
داشت رانندگی میکرد که گوشیش زنگ خورد .
برداشت و با یکی حرف میزد بعد قطع کرد بعد ماشینو نگه داشت و گفت : باید برگردیم .
گفتم : چرا
گفت : مثل اینکه روی صحنه فیلم برداری توبا بهم نیاز دارن
گفتم : اها
بعد با ناراحتی سرمو برگردوندم سمت پنجره و یه نفس عمیق از کلافگی گشیدم .
گفت : قهر نکن دیگه به من نگاه کن
گفتم: نمی خوام تو هم سریع برگرد توبا قهر میکنه
واقعا عصبی بودم چون توبا دید داریم باهم میریم ...دیدم جونگ کوک هنوز راه نیوفتاده بود .
با عصبانیت برگشتم و گفتم : راه بیوف.....
که دیدم سرشو گذاشته رو فرمون و با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه .
دست به سینه شدم و گفتم : اینجوری نگاه نکن میزنم......اوف ای خدا .
اخم کرد و نزدیک صورتم شد و گفت : میزنی چی؟
دستم شل شد و گفتم: ام هیچی از دهنم برید .
چشمو بستم خیلی نزدیکم بود که گفت : نترس کاریت ندارم .
بعد راه افتاد سمت صحنه .
گفتم : منو ببر شرکت .
گفت : نوچ باهم میریم .
خیلی یواش گفتم : امکان داره پرنسس خانم ناراحت شه باهاتم
یه اوف کرد و منم گفتم : ها چیه راست نمیگم .
گفت : خیلی حرفت الکیه .
گفتم : نوچ میترسم بهش بر بخوره .
گه داد زد : بسه من هیچ حسی بهش ندارم .
از داد میترسم برای همین سرمو گرفتن پایین و با دوتا دستام دامنمو گرفتم و تو دستم و مشتش کردم .
از زبان جونگ کوک :
فکر کنم ترسید که سرش داد زدم خب هق داشت .
رسیدیم سر صحنه ولی هنوز سرش پایین بود .
ناراحت بود بعد موهاش که جلوی صورتش بودو زدم پشت گوشش .
از زبان ا/ت : دیدم موهامو زد کنار صورتمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم که گفت : ببخشید وقتی فکر میکنی توبا رو دوست دارم عصابم خورد میشه کارم اشتباه بود
لبخند بی جونی زدم و گفتم : منم کارم اشتباه بود
پیاده شد درو ماشینو برام باز کرد و دستمو گرفت رفتیم سمت توبا .
به جونگ کوک گفتم : تو برو من همین جا وایمیستم.
رفت و داشتم به دور ور نگاه میکردم که توبا اومد سمتم.
گفت : میتونم وقتتو بگیرم ؟
از این حرفش تعجب کردم و گفتم : آ..آره چرا که نه
رفتیم یجا نشستیم و گفت : میدونم جونگ کوک بهت علاقه داره ولی.....منم دوسش دارم....میدونم که به خاطر من ناراحتی که هی مزاحمتون میشم .برای همین پامو از زندگیتون بیرون میارم .به فیلیزم گفتم و قبول کرد ما دیکه باهم نقش بازی نکنیم .
دیدم داره گریه میکنه و دلم آتیش گرفت .محکم بغلش کردم و گفتم : برات جبران میکنم قول میدم .
گفت : فقط کاری کن جونگ کوک کنارت راحت باشه و تو هم اونو مثل خودش دوست داشته باش ....این برام بسه
توبا خیلی مهربون بود .
گفتم : خب از الان منو تو بهترین دوستای هم میشیم .
ازم جدا شد و اشکاشو پاک کرد و گفت : اهوم باشه .
جونگ کوک اومد و گفت : خب خانما چه خبره اینجا چرا انقدر باهم صمیمی شدین؟؟؟
به توبا یه چشمک زدم که خنده ریزی کرد و به جونگ کوک
گفتم: امروز توبا هم باهامون میاد
جونگ کوک گفت : آه چرا که نه
دست توبا رو گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم
۰۰۰۰۰۰۰
۴.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.