رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵⁸ ¤
___________________________
" عمارت "
دونگ ووک : چی شده بود عمارت و اول صبحی گذاشته بودین رو سرتون
این یوپ : داشتم با آماندا حرف میزدم که یهو قاطی کرد و احساس میکنم هرچی تو دلش بود و خالی کرد سر من
دونگ ووک : حق داره ، من جای آماندا بودم شب تو خوابت میکشتمت
این یوپ : خیلیییی ممنون از حمایتت 😐💔
دونگ ووک : حالا چرا نگرانی
این یوپ : گفتش دوست دارم بمیرم میترسم بلایی سر خودش بیاره
آرتمیس : ( درحالی که داره از پله ها میاد پایین ) واقعا نمیدونی دلیل حرفاش چی بود ؟ ( پوزخند )
این یوپ : فقط عصبانی بود
آرتمیس : آماندا مثل تو نیستش که عصبانی بشه هرکاری که دوست داره و انجام بده ، خودشو کنترل میکنه ، اگر کنترلش نکنه کل این عمارت و به آتیش میکشه ، آماندا فقط دلش شکسته ، اصن به حرفاش گوش دادی ؟ فهمیدی چیا گفت تک تک حرفاش حقیقت بود تو خودتو آدم میدونی ؟ میدونی اصن باهاش چیکار کردی ( جمله آخر با داد ) میدونی چه بلایی سرش آوردی ( این دفعه جیغ ) برو پیداش کن ، برو پیداش کن ( شمرده شمرده ) بلایی سرش بیاد خودم میکشمت
این یوپ : اگر دلش شکسته بود نمیرفت با اون اونوو عه عوضی ( داد )
آرتمیس : چی داری برای خودت میگی آماندا هیچوقت با کسی که از خودش بیشتر دوست داشت اینطوری نمیکنه ، آماندا رو با دخترای دور و برت مقایسه نکن
این یوپ : ( با شنیدن حرفای آرتمیس بدو بدو از عمارت میزنه بیرون )
ویو " این یوپ "
جنای عوضی ، چطور جرعت کرد راجب تنها عشق زندگیم اینطوری بهم دروغ بگه
از عصبانیت مشتی به فرمون زدم
آماندا همیشه وقتی ناراحته میره جاده شهر
پاتوقش اونجاس پس میرم اونجا د
با سرعت بالا به سمت جاده حرکت کردم
رسیدم به جاده ، همینجوری میروندم که دیدم ماشین آماندا یه گوشه پارک شده
پیاده شدم ولی هیچ چیزی تو ماشین نبود درش هم قفل شده بود ، فک کنم داشت قدم میزد
با عجله سوار ماشین شدم و ماشین و روشن کردم و آروم شروع به حرکت کردم
یه ذره جلو تر یه دختر رو دیدم که وسط جاده دراز کشیده دقت کردم دیدم آمانداس
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم
___________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵⁸ ¤
___________________________
" عمارت "
دونگ ووک : چی شده بود عمارت و اول صبحی گذاشته بودین رو سرتون
این یوپ : داشتم با آماندا حرف میزدم که یهو قاطی کرد و احساس میکنم هرچی تو دلش بود و خالی کرد سر من
دونگ ووک : حق داره ، من جای آماندا بودم شب تو خوابت میکشتمت
این یوپ : خیلیییی ممنون از حمایتت 😐💔
دونگ ووک : حالا چرا نگرانی
این یوپ : گفتش دوست دارم بمیرم میترسم بلایی سر خودش بیاره
آرتمیس : ( درحالی که داره از پله ها میاد پایین ) واقعا نمیدونی دلیل حرفاش چی بود ؟ ( پوزخند )
این یوپ : فقط عصبانی بود
آرتمیس : آماندا مثل تو نیستش که عصبانی بشه هرکاری که دوست داره و انجام بده ، خودشو کنترل میکنه ، اگر کنترلش نکنه کل این عمارت و به آتیش میکشه ، آماندا فقط دلش شکسته ، اصن به حرفاش گوش دادی ؟ فهمیدی چیا گفت تک تک حرفاش حقیقت بود تو خودتو آدم میدونی ؟ میدونی اصن باهاش چیکار کردی ( جمله آخر با داد ) میدونی چه بلایی سرش آوردی ( این دفعه جیغ ) برو پیداش کن ، برو پیداش کن ( شمرده شمرده ) بلایی سرش بیاد خودم میکشمت
این یوپ : اگر دلش شکسته بود نمیرفت با اون اونوو عه عوضی ( داد )
آرتمیس : چی داری برای خودت میگی آماندا هیچوقت با کسی که از خودش بیشتر دوست داشت اینطوری نمیکنه ، آماندا رو با دخترای دور و برت مقایسه نکن
این یوپ : ( با شنیدن حرفای آرتمیس بدو بدو از عمارت میزنه بیرون )
ویو " این یوپ "
جنای عوضی ، چطور جرعت کرد راجب تنها عشق زندگیم اینطوری بهم دروغ بگه
از عصبانیت مشتی به فرمون زدم
آماندا همیشه وقتی ناراحته میره جاده شهر
پاتوقش اونجاس پس میرم اونجا د
با سرعت بالا به سمت جاده حرکت کردم
رسیدم به جاده ، همینجوری میروندم که دیدم ماشین آماندا یه گوشه پارک شده
پیاده شدم ولی هیچ چیزی تو ماشین نبود درش هم قفل شده بود ، فک کنم داشت قدم میزد
با عجله سوار ماشین شدم و ماشین و روشن کردم و آروم شروع به حرکت کردم
یه ذره جلو تر یه دختر رو دیدم که وسط جاده دراز کشیده دقت کردم دیدم آمانداس
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم
___________________________
۲.۱k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.