رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_چهارم
خواستم حرفی بزنم...
*سارا باهوش بلاخره گول خورد
_م.. منظورت چیه شایان
*قراره خیلی بهمون خوش بگذره
اصلا ترسی درونم وجود نداشت چون میتونستم از خودم محافظت کنم ولی حال اون... خیلی وحشی به نظر میرسید.
از حرکتش هنوز در شوک بودم
_شایان... تو چت شده؟؟؟
بدون هیچ فکری بهم هجوم اورد گرفته بودمش و نمیزاشتم نزدیک شه.
*مش'روب خورده بود حدسم درست بود
دیگه عصبانیتمو نتونستم کنترل کنم و پرتش کردم.
تند تند لب میزد:
*تو مال منی! تو مال منی
سعی داشت بهم نزدیک بشه و دیگه دووم نیوردم و لگد بهش زدم افتاد زمین تا اومد بلند شه محکم کوبوندمش به دیوار.
_شایان دیوونه شدی؟ من سارام سارا
*تو مال منیی
عصبانیت توی چشام موج میزد با عصبانیت نگاش میکردم و هربار دستشو بیشتر فشار میدادم.
اونم میگفت ولم کن
_ازت انتظار نداشتم
*ولمم کنن
دستشو فوری ک ول کردم کلید رو هم برداشتم و بیرون زدم
مس*ت بود ولی انتظار همچین چیزیو نداشتم. حالا به دایی چی بگم؟!
اه بیخیال بهش فکر نکن دختر
یکی از نگهبان ها اومد کنارم
*خانم آقای مرادی کارتون دارن گفتن بگم جلسه داره شروع میشه.
_اوک ممنون خبر دادی
*من همراهیتون می کنم خانم
_مرس
هنوز درگیر فکر بودم چطور همچین اتفاقی افتاد از اعتماد زیادم بهش بود.
باید اینو به دایی بگم
*بفرمایید داخل
خانم خانم
_بله، بله الان میرم
ا
یکم استرس گرفتم ولی با این حال درو زدم
*بیا داخل
درو آروم باز کردم یه میز بود چند نفر دورش نشسته بودن دایی تو بالاترین جایگار نشسته بود.
*بشین
به صندلی خالی اشاره کرد
_چ..چشم
خیلی وحشتناک نگاهم میکرد یه صندلی دیگه هم خالی بود.
خواستم قدمی بردارم ک صدای در اومد
*پدر
«بیا داخل،خیلی دیر کردی»
*متاس..
جملش تموم نشده بود که متوجه حضور من کنارش شد.
دستامو مشت کرده بودم و روبه رو نگاه میکردم که دایی این سکوت رو شکست...
*بشینید (با داد)
جوری این حرفو گفت ک نفهمیدم چطور و به چه سرعتی از ترس نشستم.
بعد از چند دقیقه سکوت یکی از اعضایی که دور میز نشسته بودن سکوت رو شکست و به زبانی ک نمیدونستم حرفایی زد.
و اخرش سرش رو به سمت من کرد.
نمیدونم چی گفت ولی دایی خیلی عصبانی به نظر میرسید.
دایی به سرعت اسلحشو در اورد...
خواستم حرفی بزنم...
*سارا باهوش بلاخره گول خورد
_م.. منظورت چیه شایان
*قراره خیلی بهمون خوش بگذره
اصلا ترسی درونم وجود نداشت چون میتونستم از خودم محافظت کنم ولی حال اون... خیلی وحشی به نظر میرسید.
از حرکتش هنوز در شوک بودم
_شایان... تو چت شده؟؟؟
بدون هیچ فکری بهم هجوم اورد گرفته بودمش و نمیزاشتم نزدیک شه.
*مش'روب خورده بود حدسم درست بود
دیگه عصبانیتمو نتونستم کنترل کنم و پرتش کردم.
تند تند لب میزد:
*تو مال منی! تو مال منی
سعی داشت بهم نزدیک بشه و دیگه دووم نیوردم و لگد بهش زدم افتاد زمین تا اومد بلند شه محکم کوبوندمش به دیوار.
_شایان دیوونه شدی؟ من سارام سارا
*تو مال منیی
عصبانیت توی چشام موج میزد با عصبانیت نگاش میکردم و هربار دستشو بیشتر فشار میدادم.
اونم میگفت ولم کن
_ازت انتظار نداشتم
*ولمم کنن
دستشو فوری ک ول کردم کلید رو هم برداشتم و بیرون زدم
مس*ت بود ولی انتظار همچین چیزیو نداشتم. حالا به دایی چی بگم؟!
اه بیخیال بهش فکر نکن دختر
یکی از نگهبان ها اومد کنارم
*خانم آقای مرادی کارتون دارن گفتن بگم جلسه داره شروع میشه.
_اوک ممنون خبر دادی
*من همراهیتون می کنم خانم
_مرس
هنوز درگیر فکر بودم چطور همچین اتفاقی افتاد از اعتماد زیادم بهش بود.
باید اینو به دایی بگم
*بفرمایید داخل
خانم خانم
_بله، بله الان میرم
ا
یکم استرس گرفتم ولی با این حال درو زدم
*بیا داخل
درو آروم باز کردم یه میز بود چند نفر دورش نشسته بودن دایی تو بالاترین جایگار نشسته بود.
*بشین
به صندلی خالی اشاره کرد
_چ..چشم
خیلی وحشتناک نگاهم میکرد یه صندلی دیگه هم خالی بود.
خواستم قدمی بردارم ک صدای در اومد
*پدر
«بیا داخل،خیلی دیر کردی»
*متاس..
جملش تموم نشده بود که متوجه حضور من کنارش شد.
دستامو مشت کرده بودم و روبه رو نگاه میکردم که دایی این سکوت رو شکست...
*بشینید (با داد)
جوری این حرفو گفت ک نفهمیدم چطور و به چه سرعتی از ترس نشستم.
بعد از چند دقیقه سکوت یکی از اعضایی که دور میز نشسته بودن سکوت رو شکست و به زبانی ک نمیدونستم حرفایی زد.
و اخرش سرش رو به سمت من کرد.
نمیدونم چی گفت ولی دایی خیلی عصبانی به نظر میرسید.
دایی به سرعت اسلحشو در اورد...
۵.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.