خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت هیجدهم:
ددی هانا:
جونگکوک و ا.ت بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدن...هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن ولی مشخص بود دوتاشون به یه موقعیت برای رو به رو شدن به همدیگه نیاز داشتن...ا.ت سرشو به شیشه تکیه داده بود...هیچکدوم حاضر نبودن که سر صحبت رو باز کنن....جونگکوک ماشین و روشن کرد و به سمت مقصد نا معلومی حرکت کرد...ا.ت واسش مهم نبود که دارن کجا میرن ولی متوجه شد دارن از شهر خارج میشن...سرگیجه ای به سراغش اومده بود تصمیم گرفت که چشماشو ببنده دقایقی گذشت...ا.ت با ایستادن ماشین چشماشو باز کرد....جونگکوک از ماشین پیاده شد..رفت جلو به ماشین تکیه داد...ا.ت هم پیاده شد و به خلوت جونگکوک پیوست...ثانیه هایی به نیم رخ جونگکوک خیره شد و بلخره تصمیم گرفت سر صحبت رو بازکنه
ا.ت: جونگکوک...
جونگکوک با شنیدن صدای ا.ت قلبش به لرزش در اومد...انگار دنیا رو بهش داده بودن..به سمتش برگشت و با صدای کاملا اروم گفت"جانم"
ا.ت: میخوام یه خواهشی بکنم..
جونگکوک: میشنوم..
ا.ت: لطفا..دیگه هیچوقته هیچقوت..بخاطر من به خودت آسیب نزن
جونگکوک: اگه از عشق خو اسیب نبینم...پس از چی اسیب ببینم؟
ا.ت: مگه عشق من چقد ارزش داره
جونگکوک: اونقدری که حاضرم جونمو براش فدا کنم...اونقدری که تا اخرین نفسم حاضرم براش تاوان پس بدم"
ا.ت تحمل دیدن این همه دردی که جونگکوک داشت از درون تحمل میکرد رو نداشت...ولی خب ا.ت هم به زمان نیاز داشت....ا.ت میخواست حرفی بزنه ولی بازم اون سرگیجه ی عجیب اومد سراغش ولی این بار شدید تر...احساس کرد نمیتونه وزنش رو تحمل کنه...خواست بیوفته که دستاشو رو ماشین نگه داشت جونگکوک متوجه ی حال بد ا.ت شد و با نگرانی گفت"ا.ت...ا.ت چیشد...حالت خوبه"
ا.ت صورتش رو به علامت "نه" به اینور و اونور حرکت داد...جونگکوک سریع ا.ت رو بلند کرد و گذاشتش تو ماشین....جونگکوک داشت با سرعت میروند...ا.ت انگار نفسش تنگ شده بود و دنیا جلو چشمش تاریک شد
۱۱:۳۴ شب..بیمارستان:
جونگکوک با راه رفتن کل راه رو بیمارستان رو متر کرد....بیشتر فکر و ذکرش پیش ا.ت بود تا بچش....همونجور که در حال راه رفتن بود صدای اشنایی به گوشش رسید
پارت هیجدهم:
ددی هانا:
جونگکوک و ا.ت بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدن...هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن ولی مشخص بود دوتاشون به یه موقعیت برای رو به رو شدن به همدیگه نیاز داشتن...ا.ت سرشو به شیشه تکیه داده بود...هیچکدوم حاضر نبودن که سر صحبت رو باز کنن....جونگکوک ماشین و روشن کرد و به سمت مقصد نا معلومی حرکت کرد...ا.ت واسش مهم نبود که دارن کجا میرن ولی متوجه شد دارن از شهر خارج میشن...سرگیجه ای به سراغش اومده بود تصمیم گرفت که چشماشو ببنده دقایقی گذشت...ا.ت با ایستادن ماشین چشماشو باز کرد....جونگکوک از ماشین پیاده شد..رفت جلو به ماشین تکیه داد...ا.ت هم پیاده شد و به خلوت جونگکوک پیوست...ثانیه هایی به نیم رخ جونگکوک خیره شد و بلخره تصمیم گرفت سر صحبت رو بازکنه
ا.ت: جونگکوک...
جونگکوک با شنیدن صدای ا.ت قلبش به لرزش در اومد...انگار دنیا رو بهش داده بودن..به سمتش برگشت و با صدای کاملا اروم گفت"جانم"
ا.ت: میخوام یه خواهشی بکنم..
جونگکوک: میشنوم..
ا.ت: لطفا..دیگه هیچوقته هیچقوت..بخاطر من به خودت آسیب نزن
جونگکوک: اگه از عشق خو اسیب نبینم...پس از چی اسیب ببینم؟
ا.ت: مگه عشق من چقد ارزش داره
جونگکوک: اونقدری که حاضرم جونمو براش فدا کنم...اونقدری که تا اخرین نفسم حاضرم براش تاوان پس بدم"
ا.ت تحمل دیدن این همه دردی که جونگکوک داشت از درون تحمل میکرد رو نداشت...ولی خب ا.ت هم به زمان نیاز داشت....ا.ت میخواست حرفی بزنه ولی بازم اون سرگیجه ی عجیب اومد سراغش ولی این بار شدید تر...احساس کرد نمیتونه وزنش رو تحمل کنه...خواست بیوفته که دستاشو رو ماشین نگه داشت جونگکوک متوجه ی حال بد ا.ت شد و با نگرانی گفت"ا.ت...ا.ت چیشد...حالت خوبه"
ا.ت صورتش رو به علامت "نه" به اینور و اونور حرکت داد...جونگکوک سریع ا.ت رو بلند کرد و گذاشتش تو ماشین....جونگکوک داشت با سرعت میروند...ا.ت انگار نفسش تنگ شده بود و دنیا جلو چشمش تاریک شد
۱۱:۳۴ شب..بیمارستان:
جونگکوک با راه رفتن کل راه رو بیمارستان رو متر کرد....بیشتر فکر و ذکرش پیش ا.ت بود تا بچش....همونجور که در حال راه رفتن بود صدای اشنایی به گوشش رسید
۲۱.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.