عشق مافیایی(جونگ کوک و ماریان)(p7)
ماریان ویو
بعد از گفتن اون جمله بلافاصله رفتم تو اتاقم و در رو بستم نه..... نه...... نه من...... من اونو کشتم من بهترین فرد زندگیمو کشتم (همچنان ماریان در حال عررررر زدن🤌🏻) چند دقیقه داشتم گریه میکردم انقد گریه کردم که چشمام سنگین شد و سیاهی
جونگکوک ویو
کل مدت نگاهم رو ماریان بود که یهو صدای شلیک اومد باورم نمیشد اون کسی رو که مثل پدرش بود رو کشت همه داشتن با تعجب به جنازهای که کف زمین افتاده بود نگاه میکردن ماریان دم گوش جنازه یه چیزی گفت و رفت منم بلافاصله افتادم دنبالش رفت تو اتاقش و در رو بست صداش میومد داشت گریه میکرد چند دقیه گذشت و صداش قطع شد ترسیدم و زود در اتاق رو باز کردم ولی دیدم به کیوت ترین شکل ممکن خوابیده ولی همون لباسای خونی تنش بود رفتم بیرون و به خدمتکارش گفتم لباساش رو عوض کنه
ماریان ویو
از خواب بیدار شدم یه نگاه به لباسام انداختم من که اینا تنم نبود حتما یون سوک عوضشون کرده پس بیخیالش شدم و رفتم یه دوش 30 مینی گرفتم الان دیگه فکرام رو کردم میخوام از اینجا برم و یه مدت تنها باشم برای همین تصمیم گرفتم برم به ویلای جنگلی که خیلی وقت پیش خریده بودم برای همین میخوام شب ساعت سه از اینجا برم خودمو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم (میزارم) و به ساعت نگاه کردم شت ساعت 12 مگه چقد خوابیدم خب الان باید وسایلم رو جمع کنم نشستم وسایلم رو جمع کردم و منتظر موندم تا ساعت 3 بشه همینجوری بیکار نشسته بودم که صدای شکمم در اومد رفتم تو آشپزخونه خداروشکر همه خواب بودن از تو یخچال نودل برداشتم و درست کردم بعد از خوردن نودل یه نگاه به ساعت انداختم 2:30 بود باید یه ربع دیگه میرفتم زود رفتم تو اتاقم و حاضر شدم (میزارم) و از اونجایی که من همیشه آرایش میکنم نشستم آرایش کردم بعد از تموم شدن آرایشم ساعت رو نگاه کردم 2:50 بود الان دیگه وقتشه راستش یه راه مخفی تو خونم هست میخواستم از اونجا برم که یهو..........
ادامه دارد
دوستان به نظرتان چه اتفاقی افتاد
شرط های پارت بعد
20لایک
10کامنت
بعد از گفتن اون جمله بلافاصله رفتم تو اتاقم و در رو بستم نه..... نه...... نه من...... من اونو کشتم من بهترین فرد زندگیمو کشتم (همچنان ماریان در حال عررررر زدن🤌🏻) چند دقیقه داشتم گریه میکردم انقد گریه کردم که چشمام سنگین شد و سیاهی
جونگکوک ویو
کل مدت نگاهم رو ماریان بود که یهو صدای شلیک اومد باورم نمیشد اون کسی رو که مثل پدرش بود رو کشت همه داشتن با تعجب به جنازهای که کف زمین افتاده بود نگاه میکردن ماریان دم گوش جنازه یه چیزی گفت و رفت منم بلافاصله افتادم دنبالش رفت تو اتاقش و در رو بست صداش میومد داشت گریه میکرد چند دقیه گذشت و صداش قطع شد ترسیدم و زود در اتاق رو باز کردم ولی دیدم به کیوت ترین شکل ممکن خوابیده ولی همون لباسای خونی تنش بود رفتم بیرون و به خدمتکارش گفتم لباساش رو عوض کنه
ماریان ویو
از خواب بیدار شدم یه نگاه به لباسام انداختم من که اینا تنم نبود حتما یون سوک عوضشون کرده پس بیخیالش شدم و رفتم یه دوش 30 مینی گرفتم الان دیگه فکرام رو کردم میخوام از اینجا برم و یه مدت تنها باشم برای همین تصمیم گرفتم برم به ویلای جنگلی که خیلی وقت پیش خریده بودم برای همین میخوام شب ساعت سه از اینجا برم خودمو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم (میزارم) و به ساعت نگاه کردم شت ساعت 12 مگه چقد خوابیدم خب الان باید وسایلم رو جمع کنم نشستم وسایلم رو جمع کردم و منتظر موندم تا ساعت 3 بشه همینجوری بیکار نشسته بودم که صدای شکمم در اومد رفتم تو آشپزخونه خداروشکر همه خواب بودن از تو یخچال نودل برداشتم و درست کردم بعد از خوردن نودل یه نگاه به ساعت انداختم 2:30 بود باید یه ربع دیگه میرفتم زود رفتم تو اتاقم و حاضر شدم (میزارم) و از اونجایی که من همیشه آرایش میکنم نشستم آرایش کردم بعد از تموم شدن آرایشم ساعت رو نگاه کردم 2:50 بود الان دیگه وقتشه راستش یه راه مخفی تو خونم هست میخواستم از اونجا برم که یهو..........
ادامه دارد
دوستان به نظرتان چه اتفاقی افتاد
شرط های پارت بعد
20لایک
10کامنت
۳.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.