کافه: پارت پنجم
( در کافه بوکافی)
مایکل سرش را پایین انداخته بود توی دستاش گرفته بود.
اروم گفت: ولی.. ا...اخه چرا؟؟ مگه.. اون... الکس رو نداشت؟ خودش رو نداشت؟ دوستاش رو نداشت؟ حتی عموش... اخه چرا؟
مارتا از روی صندلی اش بلندش شد و کنار مایکل نشست و بغلش کرد. مایکل اروم سرش را روی سینه مارتا گذاشت و اشک ریخت.
-مایکل من واقعا نگران شما دوتام...
الکس رسما... رسما سه روز خوابیده... و چیزی نمیخوره... تو هم تازه برگشتی و... اه... الان با این اوضاع واقعا نمیدونم چیکار کنم...
~ مارتا؟
- جانم؟
مایکل سرش رو روی سینه مارتا فشار داد گفت: تو که.. مارو تنها نمیزاری؟ مگه نه؟
مارتا به مایکل نگاه کرد و دلش لرزید:
<اوه خدای من چرا باید همچین فکر بکمه؟ گاهی واقعا شکل بچه ها میشه...>
- نه معلومه که نه مگه من به جز شما کی رو دارم؟
دستاش را دور مایکل محکمتر کرد و اروم گفت: بهت قول میدم هرگز ترکت نکنم.
~مامان هم همین رو گفته بود...
-تو که میدونی من و اون باهم خیلی فرق داریم...
مایکل نفس عمیقی کشید و گرمای نفسش پوست مارتا رو قلقلک داد.
- میدونی فکر کنم بهتره بریم خونه...هوم؟
~اوهوم بریم.
(یک ساعت بعد)
<خب وسایل مایکل رو مرتب کردم.. خونه رو هم مرتب کردم... قهوه هم درست کردم... غذا هم که امادست... تمومه!>
~مارتااا! مارتااا!
-بله! بله! اومدم!!
لیوان های قهوه را برداشت و به سمت سالن رفت. لیوان های قهوه را با صدای برخورد ارامی روی میز چوبی گزاشت و بعد کنار مایکل به مبل تکبه داد.
~هوی نفله الکس کدوم گوریه؟
-مثل همیشه توی اتاقشه و خوابه|:
~مطمعنی خوابه؟
-اره بابا رفتم بهش سر زدم. خوابه. الان یه هفته شده که همهاش میخوابه.
مایکل دوباره سرش را روی سینه های مارتا گذاشت و به صربان مارتا گوش داد.
~ اهه... مراسم تشیع فرداست؟
- اوهوم.
بدون نگاه کردن به مارتا پرسید: میخوای بری؟
-قطعا میرم و الکس و تو هم با من میایید.
~ اما ما دوتا باهم...
مارتا با غضب گفت: ببین یه بار دیگه از اون بحث مسخرهتون حرف بزنید تیکه تیکه میکنمتون. همین که گفتم! حرف حرف منه! میدونی که نباید منو عصبانی کرد...
~ آ... آ..ره... آره.
-خوبه
بعد با لبخند سرش را توی سر مایکل تکیه داد و ارام ارام به اغوش زیبای خواب فرو رفتند.
مایکل سرش را پایین انداخته بود توی دستاش گرفته بود.
اروم گفت: ولی.. ا...اخه چرا؟؟ مگه.. اون... الکس رو نداشت؟ خودش رو نداشت؟ دوستاش رو نداشت؟ حتی عموش... اخه چرا؟
مارتا از روی صندلی اش بلندش شد و کنار مایکل نشست و بغلش کرد. مایکل اروم سرش را روی سینه مارتا گذاشت و اشک ریخت.
-مایکل من واقعا نگران شما دوتام...
الکس رسما... رسما سه روز خوابیده... و چیزی نمیخوره... تو هم تازه برگشتی و... اه... الان با این اوضاع واقعا نمیدونم چیکار کنم...
~ مارتا؟
- جانم؟
مایکل سرش رو روی سینه مارتا فشار داد گفت: تو که.. مارو تنها نمیزاری؟ مگه نه؟
مارتا به مایکل نگاه کرد و دلش لرزید:
<اوه خدای من چرا باید همچین فکر بکمه؟ گاهی واقعا شکل بچه ها میشه...>
- نه معلومه که نه مگه من به جز شما کی رو دارم؟
دستاش را دور مایکل محکمتر کرد و اروم گفت: بهت قول میدم هرگز ترکت نکنم.
~مامان هم همین رو گفته بود...
-تو که میدونی من و اون باهم خیلی فرق داریم...
مایکل نفس عمیقی کشید و گرمای نفسش پوست مارتا رو قلقلک داد.
- میدونی فکر کنم بهتره بریم خونه...هوم؟
~اوهوم بریم.
(یک ساعت بعد)
<خب وسایل مایکل رو مرتب کردم.. خونه رو هم مرتب کردم... قهوه هم درست کردم... غذا هم که امادست... تمومه!>
~مارتااا! مارتااا!
-بله! بله! اومدم!!
لیوان های قهوه را برداشت و به سمت سالن رفت. لیوان های قهوه را با صدای برخورد ارامی روی میز چوبی گزاشت و بعد کنار مایکل به مبل تکبه داد.
~هوی نفله الکس کدوم گوریه؟
-مثل همیشه توی اتاقشه و خوابه|:
~مطمعنی خوابه؟
-اره بابا رفتم بهش سر زدم. خوابه. الان یه هفته شده که همهاش میخوابه.
مایکل دوباره سرش را روی سینه های مارتا گذاشت و به صربان مارتا گوش داد.
~ اهه... مراسم تشیع فرداست؟
- اوهوم.
بدون نگاه کردن به مارتا پرسید: میخوای بری؟
-قطعا میرم و الکس و تو هم با من میایید.
~ اما ما دوتا باهم...
مارتا با غضب گفت: ببین یه بار دیگه از اون بحث مسخرهتون حرف بزنید تیکه تیکه میکنمتون. همین که گفتم! حرف حرف منه! میدونی که نباید منو عصبانی کرد...
~ آ... آ..ره... آره.
-خوبه
بعد با لبخند سرش را توی سر مایکل تکیه داد و ارام ارام به اغوش زیبای خواب فرو رفتند.
۴.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.