برادر ناتنی من 10...
ویو ا.ت
بعد اینکه اون گوشیو شکستم از عمارت زدم بیرون
اه این چه زندگیه منو عاشق خودش می کنه بعد
میره پی یکی دیگه اهههههه مگه من چقدر میکشممم
قلب منم توانی دارهههه
داشتم قدم میزدم توی جنگل سرو کله جین و بقیه پیدا شد
٫: دختر تو کجایی؟
£: نمی دونی یکی نگرانت میشه؟
÷: می خوای ما رو دق بدی؟
+: چی مگه ساعت چنده من ساعت 8 اومدم جنگل
٫: ساعت 2 شبهههههه (با داد)
+: ج جین بخدا نمی دونستم (با گریه)
£÷: ا.ت چی شد؟
+: قلب منم توانی دارههههه (با داد و گریه)
÷: کسی ناراحتت کرده؟
+: فک کن خود زندگی این کارو کرده (با گریه)
٫: پس این زندگیه که باید این حرفا رو بزنه بیا برگردیم
عمارت تنت یخ کردن تا نامجون معاینت کنه
+: باشه
برگشتیم عمارت تمام زمین خونی بود ها یعنی چی؟
یعنی کوک و بقیه به اینجا..؟ نه نه این این حقیقت ندارم
یعنی اومدههههه؟
در حال فک کردن بودم که...
ویو کوک
امروز تصمیم گرفتیم بریم بهشون حمله کنیم و ا.ت و لیسا
و نورا پس بگیریم با خودم داشتم کلنجار می رفتم که
جیمین و ته اومدن و با هم رفتیم طرف عمارت نزدیک
دویست نفر آدم آورده بودیم خوب رسیدیم ولی هیچ کس
جز بادیگاردا نبود به جاسوس بادیگاردمود گفتیم
تمام کسایی که اونجان جز شاه و شاه دخت و شاهزاده ها رو بکشه خوب نقشه عملی شد و رفتیم تو ولی هیچکی نبود
نه شاه دخت نه شاه و نه شاهزاده ها
رفتیم همه جا رو گشتیم و یهو صدای گریه توی خونه پخش شد از صداشون معلوم بود تازه اومدن که رفتیم پایین و دیدیم...
ادامه ویو ا.ت
که دیدم کوک و جیمین و ته روی پله ها وایسادن و به منو بقیه نگاه میکردم یه پوز خنده زدن و گفتم
+: عشق بازی با سانا و دسا و.. خوش گذشت؟
_: هی حرف دهنتو بفه...
÷: با عشق من درست صحبت کن
£: یالا گمشو برو بیرون
٫: خیلی سر کیفی آقای جئون
^: آقای سوک جین شما هم انگار آنتون میخواره
°: اره اگه اینطور نبود ک...
+: بسه تمومش کنین (با داد)
شما هم از اینجا برین من اینجا خوشم
_: چی یعنی ما دیگه برات اهمیت نداریم؟
+: حتی اندازه ی یه مورچه هم براتون اهمیت قائل نیستم
تشریفتون رو ببرین بیرون
° لیسا کجاس؟
^: اره نورا کجای؟
+: هه واقعاً فک کردی بعد کاری با ما کردین اونا چقدر
دووم آوردن؟ها؟ فک نمی کردین قلب ما هم تا حدی
رو می تونه تحمل کنه
چطور می تونین توی چشمام نگاه کنین و حالشونو بپرسین؟
^: ا.ت یعنی؟
°: یعنی چی میگی که اونا مردن؟
+: نهههه اونا رفتن آمریکا خیلی وقته رفتن الانا هم بر
نمی گردن
_: ا.ت تو با ما میای
+: چرا می خواین بازم چکنجم بدین؟
_: ن...
٫: چی شکنجه؟
£: پس اون همه زخم روی بدنت؟
÷: یعنی دست روت بلند کردن؟
+: بسه من دیگه طاقت ندارم اینجا وایسم
بعد این حرف از پله ها رفتم و همشون و طی کردم
و رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و پریدم روی تخت و
فقط اشک می ریختم
+: چ چرا باید این بلا ها سرم بیاد مگه من چه گناهی کردم
؟ نمی تونم کسی رو داشته باشم ؟ خسته شدم دیگه
نمی کشم می خوام بمیرم زندگی من بی معنیه (با گریه)
_: نه
+: تو..تو..اینجا چی..چی کار می..می کنی؟ (با گریه)
_: ببین ا.ت میدونم تقصیر منه واقعاً..
+: کوک برو
_: چی؟
+: لطفاً برو
_: باشه ولی...
+: خواهش می کنم اگه یه زره برام اهمیت قائلی برو
_: اوکی
کوک رفت و من هرگز دیگه ندیدمش
خوب ادامه داره نگران نباشین🙂
بعد اینکه اون گوشیو شکستم از عمارت زدم بیرون
اه این چه زندگیه منو عاشق خودش می کنه بعد
میره پی یکی دیگه اهههههه مگه من چقدر میکشممم
قلب منم توانی دارهههه
داشتم قدم میزدم توی جنگل سرو کله جین و بقیه پیدا شد
٫: دختر تو کجایی؟
£: نمی دونی یکی نگرانت میشه؟
÷: می خوای ما رو دق بدی؟
+: چی مگه ساعت چنده من ساعت 8 اومدم جنگل
٫: ساعت 2 شبهههههه (با داد)
+: ج جین بخدا نمی دونستم (با گریه)
£÷: ا.ت چی شد؟
+: قلب منم توانی دارههههه (با داد و گریه)
÷: کسی ناراحتت کرده؟
+: فک کن خود زندگی این کارو کرده (با گریه)
٫: پس این زندگیه که باید این حرفا رو بزنه بیا برگردیم
عمارت تنت یخ کردن تا نامجون معاینت کنه
+: باشه
برگشتیم عمارت تمام زمین خونی بود ها یعنی چی؟
یعنی کوک و بقیه به اینجا..؟ نه نه این این حقیقت ندارم
یعنی اومدههههه؟
در حال فک کردن بودم که...
ویو کوک
امروز تصمیم گرفتیم بریم بهشون حمله کنیم و ا.ت و لیسا
و نورا پس بگیریم با خودم داشتم کلنجار می رفتم که
جیمین و ته اومدن و با هم رفتیم طرف عمارت نزدیک
دویست نفر آدم آورده بودیم خوب رسیدیم ولی هیچ کس
جز بادیگاردا نبود به جاسوس بادیگاردمود گفتیم
تمام کسایی که اونجان جز شاه و شاه دخت و شاهزاده ها رو بکشه خوب نقشه عملی شد و رفتیم تو ولی هیچکی نبود
نه شاه دخت نه شاه و نه شاهزاده ها
رفتیم همه جا رو گشتیم و یهو صدای گریه توی خونه پخش شد از صداشون معلوم بود تازه اومدن که رفتیم پایین و دیدیم...
ادامه ویو ا.ت
که دیدم کوک و جیمین و ته روی پله ها وایسادن و به منو بقیه نگاه میکردم یه پوز خنده زدن و گفتم
+: عشق بازی با سانا و دسا و.. خوش گذشت؟
_: هی حرف دهنتو بفه...
÷: با عشق من درست صحبت کن
£: یالا گمشو برو بیرون
٫: خیلی سر کیفی آقای جئون
^: آقای سوک جین شما هم انگار آنتون میخواره
°: اره اگه اینطور نبود ک...
+: بسه تمومش کنین (با داد)
شما هم از اینجا برین من اینجا خوشم
_: چی یعنی ما دیگه برات اهمیت نداریم؟
+: حتی اندازه ی یه مورچه هم براتون اهمیت قائل نیستم
تشریفتون رو ببرین بیرون
° لیسا کجاس؟
^: اره نورا کجای؟
+: هه واقعاً فک کردی بعد کاری با ما کردین اونا چقدر
دووم آوردن؟ها؟ فک نمی کردین قلب ما هم تا حدی
رو می تونه تحمل کنه
چطور می تونین توی چشمام نگاه کنین و حالشونو بپرسین؟
^: ا.ت یعنی؟
°: یعنی چی میگی که اونا مردن؟
+: نهههه اونا رفتن آمریکا خیلی وقته رفتن الانا هم بر
نمی گردن
_: ا.ت تو با ما میای
+: چرا می خواین بازم چکنجم بدین؟
_: ن...
٫: چی شکنجه؟
£: پس اون همه زخم روی بدنت؟
÷: یعنی دست روت بلند کردن؟
+: بسه من دیگه طاقت ندارم اینجا وایسم
بعد این حرف از پله ها رفتم و همشون و طی کردم
و رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و پریدم روی تخت و
فقط اشک می ریختم
+: چ چرا باید این بلا ها سرم بیاد مگه من چه گناهی کردم
؟ نمی تونم کسی رو داشته باشم ؟ خسته شدم دیگه
نمی کشم می خوام بمیرم زندگی من بی معنیه (با گریه)
_: نه
+: تو..تو..اینجا چی..چی کار می..می کنی؟ (با گریه)
_: ببین ا.ت میدونم تقصیر منه واقعاً..
+: کوک برو
_: چی؟
+: لطفاً برو
_: باشه ولی...
+: خواهش می کنم اگه یه زره برام اهمیت قائلی برو
_: اوکی
کوک رفت و من هرگز دیگه ندیدمش
خوب ادامه داره نگران نباشین🙂
۲۵.۴k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.