رویای اشنا part 16
ویو جونگ کوک
با حرف کیونگ ذهنم درگیر شد یعنی اون دختر که من خوابشو میبینم ممکنه هوان باشه؟ بلند شدم و از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه کردم
_چانگ وو مطمئن باش که انتقام این سه بچه ی بیگناه رو ازت میگیرم. اخه مگه اینا چکارت کردن که زندگیشونو خراب کردی(ناراحت)
که در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل
٪چرا نخوابیدی؟
_خسته نیستم
٪اها. فکرتو زیاد درگیر چانگ وو نکن بیا بریم استراحت کنیم به قول خودت فردا کلی کار داریم(لبخند)
_اوکی(😊)
تهیونگ رفت توی اتاقش و منم رفتم توی اتاقم و چشامو بستم تا بخوابم.
ویو هوان
همه از اون اتاق بیرون اومدیم و به سمت اتاقامون رفتیم. خیلی خوش حال شدم وقتی فهمیدم مامان بابام زندن، رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. چشمام با فکر کردن به ماموریت فردا اروم اروم بسته شدن...
چشمامو باز کردم توی اتاق بودم و از پایین صدای گریه و جیغ کیونگ و یونجی میومد، با ترس سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین با چیزی که دیدم خون توی رگ هام منجمد شد...
شوگا و تهیونگ تیر خورده بودن و روی زمین افتاده بودن (خدا نکنه) یونجی و کیونگ هم بالای سرشون داشتن گریه میکردن، اون سمتو نگاه کردم که دیدم یه مرد با تفنگ وایساده و با لبخند به اون صحنه نگاه میکنه. تا متوجه من شد به سمتم اومد از ترس نمیتونستم حرکت کنم که تا خواست با چاقو بهم حمله کنه یه نفر جلوشو گرفت، از پشت شبیه همون مرد توی خواب هام بود که تا برگشت سمتم دیدم که اون جونگ کوکه... جونگ کوک داشت با اون مرد میجنگید که ...
با صدای یونجی از خواب پریدم.
+(ترسیده) چی شده*نفس نفس زنان*
*بلند شو داشتی خواب میدیدی(به سمت در رفت) چون دیر بیدار شدیم تمرینمون کوتاهه زود باش بلند شوووو
+باش باش اومدم
یونجی رفت و منم بعد از رفتن به سرویس بهداشتی و شونه کردن موهام از اتاق رفتم بیرون و رفتم پایین. همه داشتن صبحانه میخوردن.
÷صبح بخییررررر
+(لبخند) صبح بخیر
_چون دیر بیدار شدین تمرینتون فشرده تره چون زمان نداریم.
☆(خمیازه) چه عجله ایی هست حالا جونگ کوک من خودمم هنوز ویندوزم بالا نیومده
چند تا لقمه خوردم و گفتم
+مرسی
*همین چرا اینقدر کم
+چون می خوام زود برم سر تمرینم
_افرین به این میگن شاگرد خوب
+حیح(😁)
همه صبحانشون رو خوردن و کمک هم میزو جمع کردیم و رفتیم تا تمرین کنیم...
پایان این پارت❤🫶🏻
با حرف کیونگ ذهنم درگیر شد یعنی اون دختر که من خوابشو میبینم ممکنه هوان باشه؟ بلند شدم و از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه کردم
_چانگ وو مطمئن باش که انتقام این سه بچه ی بیگناه رو ازت میگیرم. اخه مگه اینا چکارت کردن که زندگیشونو خراب کردی(ناراحت)
که در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل
٪چرا نخوابیدی؟
_خسته نیستم
٪اها. فکرتو زیاد درگیر چانگ وو نکن بیا بریم استراحت کنیم به قول خودت فردا کلی کار داریم(لبخند)
_اوکی(😊)
تهیونگ رفت توی اتاقش و منم رفتم توی اتاقم و چشامو بستم تا بخوابم.
ویو هوان
همه از اون اتاق بیرون اومدیم و به سمت اتاقامون رفتیم. خیلی خوش حال شدم وقتی فهمیدم مامان بابام زندن، رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. چشمام با فکر کردن به ماموریت فردا اروم اروم بسته شدن...
چشمامو باز کردم توی اتاق بودم و از پایین صدای گریه و جیغ کیونگ و یونجی میومد، با ترس سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین با چیزی که دیدم خون توی رگ هام منجمد شد...
شوگا و تهیونگ تیر خورده بودن و روی زمین افتاده بودن (خدا نکنه) یونجی و کیونگ هم بالای سرشون داشتن گریه میکردن، اون سمتو نگاه کردم که دیدم یه مرد با تفنگ وایساده و با لبخند به اون صحنه نگاه میکنه. تا متوجه من شد به سمتم اومد از ترس نمیتونستم حرکت کنم که تا خواست با چاقو بهم حمله کنه یه نفر جلوشو گرفت، از پشت شبیه همون مرد توی خواب هام بود که تا برگشت سمتم دیدم که اون جونگ کوکه... جونگ کوک داشت با اون مرد میجنگید که ...
با صدای یونجی از خواب پریدم.
+(ترسیده) چی شده*نفس نفس زنان*
*بلند شو داشتی خواب میدیدی(به سمت در رفت) چون دیر بیدار شدیم تمرینمون کوتاهه زود باش بلند شوووو
+باش باش اومدم
یونجی رفت و منم بعد از رفتن به سرویس بهداشتی و شونه کردن موهام از اتاق رفتم بیرون و رفتم پایین. همه داشتن صبحانه میخوردن.
÷صبح بخییررررر
+(لبخند) صبح بخیر
_چون دیر بیدار شدین تمرینتون فشرده تره چون زمان نداریم.
☆(خمیازه) چه عجله ایی هست حالا جونگ کوک من خودمم هنوز ویندوزم بالا نیومده
چند تا لقمه خوردم و گفتم
+مرسی
*همین چرا اینقدر کم
+چون می خوام زود برم سر تمرینم
_افرین به این میگن شاگرد خوب
+حیح(😁)
همه صبحانشون رو خوردن و کمک هم میزو جمع کردیم و رفتیم تا تمرین کنیم...
پایان این پارت❤🫶🏻
۴.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.