•رویای شیرین •
•رویای شیرین •
پارت (۱۲)
ویو به فردا جونگ کوک
با هی دو داشتن میرفتن شرکت که جونگ کوک برگشت گفت : هی دو ...
هی دو : چیهه؟
جونگ کوک : یچیز بگم ..
هی دو : بگو ببینم
جونگ کوک : عاشق شدم ...
هی دو : ههه نه بابا چه عجب آقای کوک عاشق شدن
جونگ کوک : میدونی اون کیهه ؟ هی دو : کیه ؟؟
جونگ کوک : ا.ت دوست میا
هی دو : چیییییی ؟؟؟
جونگ کوک : چیهههه مگه ببین توام مثل تهیونگ ... که هی دو نزاشت حرفش و کامل کنه گفت : نه نه کاری ندارم فقط بدون دختر خوبیه ... جونگ کوک : چی؟ از چه لحاظ ؟
هی دو : خوب من وقتی هنوز با میا اشنا نشدم از ا.ت خوشم میومد ولی بعدش میا اومد و دلم و با خودش برد ...
جونگ کوک : ...
ویو به داخل شرکت
تهیونگ : آدرین پس اینا کی میان؟؟
آدرین: اوناها اومدن ...
جونگ کوک : سلاممم
تهیونگ : سلام ، خوب بریم ؟؟
جونگ کوک : نه وایسین ا.ت هنوز نیومده که
تهیونگ : ببخشید ، ا.ت
هی دو : آره ا.ت به عنوان مترجم میاد
جونگ کوک : آره ...
ا.ت : اههه ببخشید دیر اومدم
تهیونگ : خوب بریم
آدرین: چه خبر؟؟
ا.ت : هیچی چیشده چرا اینا اینجوری این یه تیم مافیا راه میرن
آدرین: داشت آب میخورد که با حرف ا.ت آب پرید تو گلوش سرفه ای کرد و گفت چی؟
ا.ت : چی چی .؟؟؟
آدرین: مثل تیم چی؟
ا.ت : مثل مافیا منظورم اینه ...
تهیونگ : اینجوری بخواید فس و فس کنید تا فردا به هواپیما نمیرسیممم ( داد)
ا.ت : ول کن آدرین حالا من یه مثال زدم دیگه توام بیا بریممم
ویو به هواپیما
ا.ت : من صندلی ۶۷
تهیونگ : من ۶۸
ا.ت : چییی؟
کوک : عه خوب ا.ت تو بیا پیش من آدرین تو برو پیش تهیونگ
برو برو افرین پسر خوب و آدرین و نشوند روی صندلی
تهیونگ : با حرص به ا.ت خیره شده بود
کوک : خوب چه خبر خانوم ا.ت ؟
ا.ت: هیچی راستی چرا دیروز گفتین نیام ؟؟
کوک : خسته شده بودی دیشب تا دیر وقت کار میکردی ... گفتم شاید نیاز داشته باشی
ا.ت : مرسی ، شما خیلی مهربونید آقای... یعنی جونگ کوک
کوک : جدی ... خوب باید دعا کنی چون من با کارمندای دیگه اینجوری نیستم فقط با تو ... یعنی بعضی از کارمندام هستم
ا.ت : اوهوممم
ا.ت : یه چیز بگم ؟؟؟
ا.ت : من ترس از ارتفاع دارم یعنی نه اونجوریا وقتی هواپیما بلند میشه دلم ریش ریش میشه
کوک: دستشو باز کرد و گفت دستتو بده به من
ا.ت : جان ... یعنی چی ؟؟
کوک : دست ا.ت و گرفت و گفت الان هواپیما بلند میشه نترس من پیشتم و یه چشمک زد
تهیونگ ویو
وقتی دیدم جونگ کوک دست ا.ت و گرفت یاد تمام خاطراتم باهاش افتادم که ....
پارت (۱۲)
ویو به فردا جونگ کوک
با هی دو داشتن میرفتن شرکت که جونگ کوک برگشت گفت : هی دو ...
هی دو : چیهه؟
جونگ کوک : یچیز بگم ..
هی دو : بگو ببینم
جونگ کوک : عاشق شدم ...
هی دو : ههه نه بابا چه عجب آقای کوک عاشق شدن
جونگ کوک : میدونی اون کیهه ؟ هی دو : کیه ؟؟
جونگ کوک : ا.ت دوست میا
هی دو : چیییییی ؟؟؟
جونگ کوک : چیهههه مگه ببین توام مثل تهیونگ ... که هی دو نزاشت حرفش و کامل کنه گفت : نه نه کاری ندارم فقط بدون دختر خوبیه ... جونگ کوک : چی؟ از چه لحاظ ؟
هی دو : خوب من وقتی هنوز با میا اشنا نشدم از ا.ت خوشم میومد ولی بعدش میا اومد و دلم و با خودش برد ...
جونگ کوک : ...
ویو به داخل شرکت
تهیونگ : آدرین پس اینا کی میان؟؟
آدرین: اوناها اومدن ...
جونگ کوک : سلاممم
تهیونگ : سلام ، خوب بریم ؟؟
جونگ کوک : نه وایسین ا.ت هنوز نیومده که
تهیونگ : ببخشید ، ا.ت
هی دو : آره ا.ت به عنوان مترجم میاد
جونگ کوک : آره ...
ا.ت : اههه ببخشید دیر اومدم
تهیونگ : خوب بریم
آدرین: چه خبر؟؟
ا.ت : هیچی چیشده چرا اینا اینجوری این یه تیم مافیا راه میرن
آدرین: داشت آب میخورد که با حرف ا.ت آب پرید تو گلوش سرفه ای کرد و گفت چی؟
ا.ت : چی چی .؟؟؟
آدرین: مثل تیم چی؟
ا.ت : مثل مافیا منظورم اینه ...
تهیونگ : اینجوری بخواید فس و فس کنید تا فردا به هواپیما نمیرسیممم ( داد)
ا.ت : ول کن آدرین حالا من یه مثال زدم دیگه توام بیا بریممم
ویو به هواپیما
ا.ت : من صندلی ۶۷
تهیونگ : من ۶۸
ا.ت : چییی؟
کوک : عه خوب ا.ت تو بیا پیش من آدرین تو برو پیش تهیونگ
برو برو افرین پسر خوب و آدرین و نشوند روی صندلی
تهیونگ : با حرص به ا.ت خیره شده بود
کوک : خوب چه خبر خانوم ا.ت ؟
ا.ت: هیچی راستی چرا دیروز گفتین نیام ؟؟
کوک : خسته شده بودی دیشب تا دیر وقت کار میکردی ... گفتم شاید نیاز داشته باشی
ا.ت : مرسی ، شما خیلی مهربونید آقای... یعنی جونگ کوک
کوک : جدی ... خوب باید دعا کنی چون من با کارمندای دیگه اینجوری نیستم فقط با تو ... یعنی بعضی از کارمندام هستم
ا.ت : اوهوممم
ا.ت : یه چیز بگم ؟؟؟
ا.ت : من ترس از ارتفاع دارم یعنی نه اونجوریا وقتی هواپیما بلند میشه دلم ریش ریش میشه
کوک: دستشو باز کرد و گفت دستتو بده به من
ا.ت : جان ... یعنی چی ؟؟
کوک : دست ا.ت و گرفت و گفت الان هواپیما بلند میشه نترس من پیشتم و یه چشمک زد
تهیونگ ویو
وقتی دیدم جونگ کوک دست ا.ت و گرفت یاد تمام خاطراتم باهاش افتادم که ....
۱.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.