انتقام زیبا. part3
انتقام زیبا. part3
یه دختر مو بلوند پیشش نشسته بود خواستم برم ببینم کیه که دختره از ماشین پیاده شد احتمالا یکی از زیر خواباشه و با یکی از بادیگارد ها رفت منم زود بعدش رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم همیشه کنجکاو بودم ببینم یونگی چند سالشه چیز زیادی ازش نمیدونستم فقط میدونستم که یه عوضی بیشتر نیست و از بچگی پیشه پارک زندگی میکنه و پدر مادرش ولش کردن شاید به خاطر همینه اینقدر عوضی پس دل و جرعتم رو جمع کردم و بهش گفتم آقای مین شما چند سالتونه یکم گذشت ولی جوابی نشنیدم اما بعدش یه نگاه کوتاه ولی معنی دار بهم انداخت و گفت خودت چی فکر میکنی ؟
لانا:اوممم فکر کنم سی سال
یونگی :اشتباه ۲۶ سالمه بچه
لانا:حالا هرچی بازم نزدیک بود مگه نه؟
یونگی:کی به تو اجازه داد با من حرف بزنی ؟هوم؟
لانا:شرمنده ولی میتونم شمارو اجوشی صدا کنم؟
یونگی:,هرچی میخوای بگو برام اهمیتی نداره
لانا:,(تو ذهنش)شاید فکر کنید الان ناراحت شم و گریم بگیره اما کاملن برعکس چون به این نوع رفتار ها عادت کرده بودم دیگه یهو فکر کنم از عمد بود ماشین رو با شدت زیادی ترمز گرفت که سرم محکم خورد به شیشه بعدش خنده ریزی کرد و بهم گفت پیاده شو و رفت راستی شاید بگین یونگی چرا با ما اومد چونکه پارک اندازه چشماش بهش اعتماد داره و هرجا میره با خودش میبرش خلاصه پیاده شدم پارک یه برادر زاده داره که اسمش پارک چا اون هست چند بار خواسته بهم دست بزنه ولی نتونسته یعنی نزاشتم خیلی هم هول اکثر مواقع نیستش ولی الان بودش
وقتی وارد خونه شدیم اول یونگی به همه سلام کرد بعدش من که یهو یه اتفاق نامتظره افتاد
یه دختر مو بلوند پیشش نشسته بود خواستم برم ببینم کیه که دختره از ماشین پیاده شد احتمالا یکی از زیر خواباشه و با یکی از بادیگارد ها رفت منم زود بعدش رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم همیشه کنجکاو بودم ببینم یونگی چند سالشه چیز زیادی ازش نمیدونستم فقط میدونستم که یه عوضی بیشتر نیست و از بچگی پیشه پارک زندگی میکنه و پدر مادرش ولش کردن شاید به خاطر همینه اینقدر عوضی پس دل و جرعتم رو جمع کردم و بهش گفتم آقای مین شما چند سالتونه یکم گذشت ولی جوابی نشنیدم اما بعدش یه نگاه کوتاه ولی معنی دار بهم انداخت و گفت خودت چی فکر میکنی ؟
لانا:اوممم فکر کنم سی سال
یونگی :اشتباه ۲۶ سالمه بچه
لانا:حالا هرچی بازم نزدیک بود مگه نه؟
یونگی:کی به تو اجازه داد با من حرف بزنی ؟هوم؟
لانا:شرمنده ولی میتونم شمارو اجوشی صدا کنم؟
یونگی:,هرچی میخوای بگو برام اهمیتی نداره
لانا:,(تو ذهنش)شاید فکر کنید الان ناراحت شم و گریم بگیره اما کاملن برعکس چون به این نوع رفتار ها عادت کرده بودم دیگه یهو فکر کنم از عمد بود ماشین رو با شدت زیادی ترمز گرفت که سرم محکم خورد به شیشه بعدش خنده ریزی کرد و بهم گفت پیاده شو و رفت راستی شاید بگین یونگی چرا با ما اومد چونکه پارک اندازه چشماش بهش اعتماد داره و هرجا میره با خودش میبرش خلاصه پیاده شدم پارک یه برادر زاده داره که اسمش پارک چا اون هست چند بار خواسته بهم دست بزنه ولی نتونسته یعنی نزاشتم خیلی هم هول اکثر مواقع نیستش ولی الان بودش
وقتی وارد خونه شدیم اول یونگی به همه سلام کرد بعدش من که یهو یه اتفاق نامتظره افتاد
۱.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.