فیک کوک ( عشق و نفرت) ادامه پارت ۲۱
از زبان ا/ت
کای غذا برامون آوردن قبل از اینکه سفارش بدیم جونگ کوک شروع کرد به خوردن اما من نخوردم آروم گفتم : چرا...چرا یکم نمیتونی رحم کنی گفت: ا/ت به نظرت الان جای این حرفاست گفتم: آره جاشه چون هیچکس نیست فقط منو تو هستیم بگو مگه به من گل نداده بودی که با خانوادم کاری نداشته باشی چیشد؟ها ؟ چیشد
بلند گفت : فکر کردی گذشتن از انتقام مادر و پدرت کسایی که جلوی چشمات کشته شدن شوخیه ؟ آره ؟ من اونا رو فقط وقتی ۸ سالم بود بخاطره پدره تو از دست دادم ، خیلی اعصبانی و ناراحت بود چشماش برق میزد توی صداش یه بغض غمگینی بود آروم گفت : من حتی چهرشون رو درست یادم نیست....من فقط ۸ سال فرصت داشتم با پدر و مادرم بمونم نه...بیشتر از اون ، خودمم اشکم در اومد واقعاً وقتی ۸ سالش بوده بابام این کار رو با خانوادش کرده باورم نمیشه
گفت : بعده سال ها برای زخمم..... زخمی که هر سال و هر لحظه باز تر و باز تر میشه یه درمون پیدا کردم اونم توییی من توی این چند سال زندگیم مثل یه روانیه به رحم بودم با دزدینت بدتر هم شدم نتونستم پیدات کنم این دیوونم میکرد هر لحظه با فکر اینکه اون تهیونگ بلایی سرت بیاره روانی میشدم
گفتم : منو که ببر بیمارستان دیگه نمیتونم بمونم
( چند روز بعد )
از زبان ا/ت
امروز مرخص میشم آخِیش پرستار اومد و گفت : کارای ترخیص انجام شد میتونین برین
همین که از دره بیمارستان رفتم بیرون تهیونگ و کوک رو دیدم تهبونگ از دستم گرفت و گفت: بیا بریم خونه همین که میخواستم قدم بردارم کوک اون یکی دستم و گرفت و گفت : ا/ت با تو جایی نمیاد گفتم: جونگ کوک ولم کن گفت: تو ساکت شو بالاخره با زور منو از تهیونگ گرفت برد خونش رفتیم تو همه چیز تغییر کرده بود واووو خیلی قشنگ تر بود
کای غذا برامون آوردن قبل از اینکه سفارش بدیم جونگ کوک شروع کرد به خوردن اما من نخوردم آروم گفتم : چرا...چرا یکم نمیتونی رحم کنی گفت: ا/ت به نظرت الان جای این حرفاست گفتم: آره جاشه چون هیچکس نیست فقط منو تو هستیم بگو مگه به من گل نداده بودی که با خانوادم کاری نداشته باشی چیشد؟ها ؟ چیشد
بلند گفت : فکر کردی گذشتن از انتقام مادر و پدرت کسایی که جلوی چشمات کشته شدن شوخیه ؟ آره ؟ من اونا رو فقط وقتی ۸ سالم بود بخاطره پدره تو از دست دادم ، خیلی اعصبانی و ناراحت بود چشماش برق میزد توی صداش یه بغض غمگینی بود آروم گفت : من حتی چهرشون رو درست یادم نیست....من فقط ۸ سال فرصت داشتم با پدر و مادرم بمونم نه...بیشتر از اون ، خودمم اشکم در اومد واقعاً وقتی ۸ سالش بوده بابام این کار رو با خانوادش کرده باورم نمیشه
گفت : بعده سال ها برای زخمم..... زخمی که هر سال و هر لحظه باز تر و باز تر میشه یه درمون پیدا کردم اونم توییی من توی این چند سال زندگیم مثل یه روانیه به رحم بودم با دزدینت بدتر هم شدم نتونستم پیدات کنم این دیوونم میکرد هر لحظه با فکر اینکه اون تهیونگ بلایی سرت بیاره روانی میشدم
گفتم : منو که ببر بیمارستان دیگه نمیتونم بمونم
( چند روز بعد )
از زبان ا/ت
امروز مرخص میشم آخِیش پرستار اومد و گفت : کارای ترخیص انجام شد میتونین برین
همین که از دره بیمارستان رفتم بیرون تهیونگ و کوک رو دیدم تهبونگ از دستم گرفت و گفت: بیا بریم خونه همین که میخواستم قدم بردارم کوک اون یکی دستم و گرفت و گفت : ا/ت با تو جایی نمیاد گفتم: جونگ کوک ولم کن گفت: تو ساکت شو بالاخره با زور منو از تهیونگ گرفت برد خونش رفتیم تو همه چیز تغییر کرده بود واووو خیلی قشنگ تر بود
۶۳.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.